"monster"

824 156 11
                                    

با قدم های لرزان که سمت خانه ی استادوو بر میداشت به خودش دلداری میداد :"نترس...اون که لولوخرخره نیس کاری باهات نداره "
بارسیدن جلوی درخانه ی استاد وو تمام تصوراتش که اون خونه ای مانند کارتون ها بود خراب شد!
اون فکر میکرد که قلعه ای تاریک وترسناک است که توسط خفاشانی ترسناک تر محافظت میشود و ابرهای سیاه که آسمان را پره کرده بودو رعدو برقی به خانه میزد...
ولی حالا جلویش یه خونه ی لوکس که شباهتی به قصر داشت ایستاده بود و با تعجب به جلوه ی زیبای در و خانه نگاه میکرد.
براي لحظه اي به افكار قبليش خنديد،از استاد وو براي خودش زيادي هيوولا ساخته بود!
اما متوجه نشد که کی زنگ را زد.و بعد از چند دقيقه قامت استاد وو پوکر فیس پشت در نمايان شد و منتظر نگاهش میکرد تا چیزی بگویید یا داخل شود!
یکدفعه به خودش آمدو گفت:"سلام من.."
استاد وو نزاشت حرفشو ادامه بده و همزمان که وارد خانه اش میشد گفت:
"بیا داخل"
سوهو معضب داخل رفت و روی مبل شیک و گران قیمیتی نشست و استاد وو هم مقابلش نشست و نگاهی بهش انداختو بي مقدمه گفت:"چرا ازم میترسی؟"
سوهو بیخیال‌شانه ای بالا انداخت و جواب داد:"دلیلی نداره که بترسم!"
خودشم نمیدانست چرا همچین حرف احمقانه ای زده بودو حالا عین چی پشیمان بود!
استاد وو خنده ای کردو گفت:"میتونم از چشماتم بخونم که عین چی ازم میترسی"
هنگام اتمام حرفش از جایشش بلند شدو سمت سوهو قدمی برداشت که سوهو ترسیده زیر لب ناله کرد:"استاد وو"
استاد وو کمی اخم کردو گفت:"کریس!...وقتی تنهایم کریس صدام کن! ....حالا بگو چرا ازم میترسی؟"
سوهو خواست دلیل منطقيي بیاورد که زنگ‌ مبایلش باعث پاره شدن رشته ی افکارش شد!
زیرلب از استاد وو معذرت خواست و به تلفنش جواب داد:
"بله؟"
"سوهو شی؟؟"
سوهو سریع جواب داد:"بله شما؟"
"ببخشید من افسر هان از بخش گانگنام هستم....راجب اون پرونده..."
سوهو با ياداوري داستان برادرش کمی امید پیدا کردو گفت:"پیداش کردین؟"
مرد مردد گفت:"بستیمش!"
سوهو مانند یک دیوانه از جایش بلند شدو شروع به بدو بیراه گفتن به مرد پشت تلفن شد:"یعنی چی؟...نتونستین یه پرونده حل کنین عین احمقا گفتین ببندیمش تا از دستش خلاص شیم...لعنتیا من هنوز نمیدومم زندس یا مرده چطور میتونین بگین که که بستینش؟؟"
با اخرین حرفاي عاجزانش گوشي رو باحرص قطع كرد، ناامید روی مبل نشست و حالا کریس هم کنارش نشست و با انداختن دستش بر روی شانه ی سوهو گفت:"چیزی شده؟"
سوهو که معلوم بود دستش را بر روی صورتش گذاشته است تا اشک هایش را پنهان کند گفت:"دوستم سه ماهه گمشده بخاطر یه عوضی که دلشو شکونده ...میدونی...هنوز حرفای اخرش که بهم میزد یادمه و هرشب عین خوره میوفته تو سرم و هی میره رو دور تکرار....دیگه دارم دیکنه میشم...من دوستمو میخوام...دوستی که از برادرم هم عزیز تره!"
و حالا توی آغوش کریس شروع به گریستن کردو با فشار دادن سرش و محکم تر گرفتن لباس کریس سعی در پنهان خودشو اشک هایش داشت.
كريس با صداي گريه سوهو اخم هاش رو توهم گره داد،كمي فكر كرد و بعد با اطمينان لب زد:"فکر کنم بتونم کمکت کنم!"
سوهو با صورتی اشکین به کریس خیره شدو حالا چشماش شفاف ترو هوس انگیز تر شده بودند و گفت:"چ..چطوری؟"
کریس موبایلشو دراوردو به کسی زنگ زد.به محض جواب دادنش صداشو روي ايفون گذاشت:"بله؟"
"سهونامیتویی برام یکاری انجام بدی؟"
سوهو که حالا میدونست مخاطب پشت گوشی اسمش سهونه کنجکاو به حرفاش گوش داد:"تا چی باشه؟"
"میخوام به یه پرونده ی رسیدگی‌کنی"
سهون با لحنی کلافه گفت:"پرونده ی کی هست؟"
كريس نگاهش رو روي سوهو قفل كرد
و گفت:"دوست یکی از شاگردام!"
با این حرف کریس دونفر تعجب کردند که باعث شد همزمان فکرهای مختلفی کردند:
"شاگرد؟......باورم نمیشه حقیقت و گفت!"
سهون که هنوز در حالت تعجبش مانده بود گفت:"باشه فردا بیارش تا زبون خودش بشنوم"
كريس لبخند پيروزمندانه اي زد و گفت:"خیله خب فردا میبنیمت"
با قطع کردن تماس  کریس روبه سوهو برگشت و گفت:"دیدی درست شد!"
سوهو بي اختيار کریس و درآغوش گرفت و زیرلب تشکری کرد که باعث تعجب کریس شدو گفت:"چی تو ازم تشکر کردی؟...یعنی الان...دیگه ازم نمیترسی؟"
سوهو مانند بچه ایی دوساله خجالت کشید و سرشو به معنی نه تکان داد و گفت:"یعنی پیداش میکنیم؟!"
کریس با برداشتن دستمال کاغدی از روی میز و قرار دادن یکی از دست هایش با پشت کمر سوهو و با ان یکی دستش شروع با پاک کردن قطرات اشک های سوهو شد و زیرلب گفت:"درسته"
انقدری با دقت و تمیز انجامش میداد تا سوهو آسیب نبینه و این باعث تعجب بود!
****
با دهنی خشک سعی در قورت دادن کمی از اب دهانش بود ، چشمان بسته اش مجال هر ديدي رو ازش گرفته بود و دست و پاهای بسته به چیزی مانند توری به پشتش خسته شده بود
براي لحظه اي توجهش به فریاد و نعره های شخصي جلب شد،با کنجکاوی گوش داد
"لطفا...با من کاری نداشته باش...."
با پریدن کسی وسط حرف پسر که برای شیومین هم خیلی اشنا بود از ترس سرش رو تكون داد،صداي لي از دور هم ترسناك بود كه ميگفت:"پوست صد دلار،گوش شصت دلار،زبون چهل دلار..اينقدر بي ارزش هستي كه حتي با فروختن چشم و موهاتم روي هم يك ميليون دلار نميشي!"
پسر بيچاره حس بدی بهش دست داده بود حس هایی مانند"ناامیدی..احساس بی ارزش بودن... و از همه مهم تر مرگ!"
شيومين هم مانند پسر بوي خطر و مرگ رو حس ميكرد.یکدفعه با نعره ی پسر ترسیده لرزی کردو با صدای بریدن چیزی لرزش بدنش شدت گرفت.
و با احساس کردن بوی خون حالش بد شدو با اشکی بر گونه اش که ان چشم بند مشکی مانع دیدنشان ميشد،شروع به زار زندن كرد...
****
لي با بریدن پوست صورت پسر ، به ناله های زیبایش که به راحتي میتواسنت تحریکش کنه گوش نداد...همونطور عمیق روی کارش دقت بخرج میداد!
همینطوری ان پسر بی ارزش بود پس نباید کارشم خراب میشد تا همانقدر ارزشم هم از دستش برود!
با انداختن پوست صورت پسر بر داخل بشقابی فلزی سراغ گوش های پسر رفت و با یکدفعه ای خط کردن ان خون تمام بدنش را پوشاند!
و حالا نوبت زبانش بود و با باز کردن دهانش لعنتی فرستادو گفت:"زبونش کوچیکه..بيست دلار حداقل...اه لعنتی"
با بریدن ان قسمت به سادگی و گذاشتن ان داخل همان بشقاب اتاق را با دستمالی داخل دستش ترک کرد و نوبت را به دکتر چوی داد تا ان بتواند با بیرون آوردن اجزای بدن آن پسر پولی دراورده باشند و این سال بوجه شونو کمی بالا ببرند!
اما با وجود بي ارزش بودن اجزاي بدن طعمه اي كه شكار كرده بود،تكه تكه كردن همان ادم بي ارزش هم براش بشدت لذت بخش بود!
براي لحظه اي دلش هواي سوك رو كرد!برادري كه از خودش ديوانه تر بود!
كاش اينجا بودو اونم ميتونست لذت ديدن اين صحنات رو بچشه
نيشخندي زدو درحالي كه دست هاي اغشته به خون پسر بيچاره رو پاك ميكرد به اتاق چن نزديك شد،
با وارد شدن به اتاق چن با سرو وضع خونین روی مبل گران قیمت چن نشست و هنگام پاکسازی بدنش گفت:"هنوز پیشش نرفتی؟"
چن خوب فهميد منظور لي دقيقا كيه،سری به معنی نه تکان داد و با خیره شدن به نقطه ای نامعلومی به کاري كه از ساعت ها پيش بهش مشغول بود ادامه داد"فکر کردن...فکرکردن...فکرکردن"
****
سلام لاویا❤
تا اینجا فیک چطور پیشرفته؟ چه شخصتی و تو فیک میپسندین؟ لاویا حتما جواب بدید و ووت و کامنت یادتون نره❤

tormentor/XiuChenVer/Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt