"end"

287 69 54
                                    

شروع به خوندن ادرسی کرد که لی بهش داده بود و بعد از به خاطر سپردن ادرس، کاغذ و مچاله کرد و به گوشه ایی پرت کرد.
بارونی  قرمز رنگی تنش کرده بود و با وجود هوای ابری و سرما توی خیابون ها قدم میزد تا به شیومین برسه... اون هیچ وقت ولش نمیکرد!

از میانبر ها میرفت تا زودتر برسه.
رعد و برقی به زمین اصابت کرد و همون موقعه بود که چن روبه روی خونه ای ایستاد بود که شیومین داخلش بود.

با نگاه کردن به پنجره ها سعی کرد حدس بزنه که کدوم اتاق شیومینه!
اتاق های زیادی وجود داشت و اینکه حدسش درست میشد قطعا خیلی کم بود.
قدمی عقب رفت و به پنجره ها نگاه میکرد.
لامصب، این داشت عصبیش میکرد.

پنجره ایی توجه شو از اول جلب کرده بود و چن هم میخواست شانسش و امتحان کنه... حتی اگ اون اتاق اشتباهی هم میبود براش مهم نبود چون  اینطوری راه بهتری برای ورود به خونه داشت!
سراغ باغچه ی کنارش رفت و با برداشتن سنگ کوچیکی اونو سمت پنجره پرت کرد و با صدایی که داد چن کمی منتظر موند.

هیچکس نبود تا پنجره رو باز بکنه.... باید یبار دیگه سنگ پرت میکرد؟
از این کارای ابتدای برای عاشقه های تازه کار متنفر بود.
دلش میخواست با یه اسلحه ی پر وارد خونه بشه و با به قتل رسوندن هرکسی که توی اون خونه اس شیومین و بدزده و بعدش باهم فرار بکنن.

زیادی اسون میومد اما اینطور نبود.
با یک دفعه باز شدن در چن متعجب به در نگاه کرد.
با بیرون اومدن شیومین ازش تعجبش بیشتر شد.

"چن؟... اینجا چیکار داری؟"

چن نزدیکش شد و با گرفتن گردن شیومین توی دستاش غرید؛ "فکردی من تورو همینطوری اینجا رها میکنم؟... تو باید مال من باشی "

با این حرف چن لبخند محوی روی لبای شیومین اومد و زیر لب اهسته گفت:"میدونستم! "
چن نگاه کنجکاوانه ایی بهش انداخت و گفت:"بریم؟ "
شیومین متعجب پرسید:"کجا؟ "

چن دستش و گرفت و توی چشماش نگاه کرد :"دور از اینجا... جایی که دیگه دستشون بهمون نمیرسه! "
شیومین متقابل دست چن و فشرد و سرشو به معنای مثبت تکون داد.

یکدفعه با هم شروع به دویدن کردن.
حالا بارون شروع به باریدن کرده بود و اون دوتا داشتند عین دیونه ها زیر بارون می دویدند .

******
خسته اما خوشحال از اینکه تونسته بود دوست عزیزشو فراری بده وارد ساختمون شد.
مردی جلوشو گرفت :"لی.. ژانگ؟... درسته؟.. خودتی؟ "
لی نگاه سردشو بهش انداخت.

چهره ی مرد شدید براش اشنا بود اما هیچ نظری نداشت که کجا دیدتش.. بازیگر بود؟
مرد خوشحال دستش و گرفت :"وای باورم نمیشه اومدی به بار من... اقای ژانگ... "

لی دستشو کشید و گفت:"تو کی هستی؟ "
مرد یکدفعه رسمی شد و با احترامی که به لی گذاشت ادامه داد :"کیم جونگ مین هستم... صاحب این بار "

Hai finito le parti pubblicate.

⏰ Ultimo aggiornamento: Sep 05, 2021 ⏰

Aggiungi questa storia alla tua Biblioteca per ricevere una notifica quando verrà pubblicata la prossima parte!

tormentor/XiuChenVer/Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora