tormentor/XiuChenVer/

"insensible"

یعنی اون چش شده بود؟ چرا یکدفعه بیهوش شده بود؟ با صدا زدن دکتر چوی لباساشو تن خودشو لی کرد و با وارد شدن دکتر چوی گفت:"چش شده؟"

دکتر چوی با معاینه ی لی سریع گفت:"این پسر یا اخرش خودشو به کشتن میده یا این سادیسمش کار دستش میده"

با لکنتی که سعی در پنهاش بود گفت:"مگه چیشده؟"

دکتر چوی برگشت و گفت:"یه هفته چیز درست حسابی نخورده بوده پس این سکس براش زیادی بوده و باعث ضعفش شده!...الان بهش سرم میزنم و بعدش که تموم شد حتما یکاری بکن غذا بخوره"

با وصل کردن سرم بهش بیرون و رفت و سهون با پوزخند نزدیک لی شدو گفت:"منکه از خدامه این عوضی از روی زمین محو شه"

با کشیدن سرم از پوست رنگ پریده ی لی باعث کمی خونریزی دستش شد که پوزخندش بیشتر شدو گفت:"قراره بیشتر از اینا درد بکشی ژانگ ییشینگ"

سریع اتاق و ترک کرد و وارد عرشه شدو با دیدن خورشید که درحال غروبه روی صندلی نشست و با تماشای غروب افتاب گفت:"قراره مثل این خورشید غروب کردنت و زجر کشیدناتو ،تقاص کارایی که دادیو پس بدیو من تماشاش کنم"
******
مثل همیشه و هر دفعه جلوی پای کریس نشست و با اون هارنس های مشکی رنگ و دستبندی که دستشو از پشت بسته بود و بازم کریس و تحریک میکرد.

اما امروز نگاه سوهو فرق داشت!....ناراحت بود.
معلومه بخاطر چی بود!....اون دوستش و داداش عزیزش.

کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:"بلند شو دستتاتو بده "

سوهو بدون هیچ حرفی کاریی که کریس گفت و انجام داد و با باز کردنشون شوک بزرگی به سوهو وارد شد.

متعجب برگشت و گفت:"چرا بازشون کردی؟"

کریس همینطور که دستبندارو پرت کرد طرفی از جاش بلند شدو روبه روی سوهو قرار گرفت و گفت:"فکر نکنم باید بهت جواب پس بدم...امروز دلم نمیخواد"

سوهو سرشو پایین انداخت و دیگه چیزی نگفت تا اینکه کریس وارد اتاقش شدو در و بست.
با چشمای اشکیش به در بسته نگاه کرد و گفت:"چه بلایی سرشون اومده؟...چرا هیچ خبری ازشون نیست؟"

با دراوردن هارنس از تنش، لباسشو پوشید و از خونه بیرون زدو با رفتن به ایستگاه پلیسی که سهون اونجا بود سمت کسی رفت و گفت:"میخوام با سرهنگ صحبت کنم"

یکدفعه صدایی اومد:"برای چی؟"

با دیدن شخصی که مطمعن بود سرهنگه تعظیمی کردو گفت:"موضوع اوه سهونه"

سرهنگ یکی از ابروهاش بالا پرید و اشاره کرد تا دنبالش بره.

با دنبال کردن سرهنگ که در اخر به اتاقش رسید با ایستادن در گوشه ایی سرهنگ اشاره کرد تا بشینه.
روی مبل چرمی قرار گرفت و گفت:"شما ازش خبری دارین؟"