لعنت اون براش زیادی بود.اما باید جوری رفتار میکرد تا توجه شو جلب کنه وگرنه این کاراش غیرقابل باور میشد و سرنوشتش میشد مثل بقیه ی کسایی که به دست چن مردن!(فلش بک)
همینطور که بغضش با خشکی دهانش همدستی میکردن تا بکشنش توی مغزش فریاد میزد:"من تشنمه!"اما در اخر صدای که میخواست بیرون بیاد یه ناله ی ضعیف بود!
همینطور که به کاراش ادامه میداد متوجه صدای در شد.کمی سرشو مایل به سمت چپ کرد و با دیدن مرد قد بلند و خوش قیافه ایی با شونه های پهنش روبه روش ایستاده.
دهانشو کمی باز کرد و با صدای ضعیفش گفت:"آب"
مرد سمتش اومدو گفت:"شیومین؟"شیومین سرشو به نشانه ی مثبت تکون داد و مرد نگران سمتش اومد و کنارش نشست و شروع به حرف زدن کرد:"بببین...من سروان اوه سهونم....میخوام کمکت کنم از اینجا بری...پس کافیه به هرچی که من میگم گوش بدی!"
شیومین بازم سری تکون داد و گوششو تیز کرد تا بادقت به حرفای پسر کنارش گوش بده.
سهون نگاهی به اطراف کرد و دراخر با خیس کردن لباش گفت:"باید وانمود کنی عاشق چن شدی!"با این حرف سهون ، چشمای شیومین گرد شدن وخواست مخالفت کنه اما سهون پیشی گرفت و سریع تر گفت:"میدونم سخته ولی همینکه هرکاری انجام میده توام بهش علاقه نشون بدی و لذت ببری خودش همچیو حل میکنه...اینطوری سریع تر میتونی از اینجا بری"
یعنی میتونست؟...بلد بود؟...باید با یه نفر بازی میکرد؟
اینا سوالاتی بودن که از خودش پرسید و در اخر با نفرت جوابشونو داد.
اره میتونست!...چرا بلد نباشه بالاخره اون با یه عوضی تو رابطه بود که میدونست چطوری دلبری کنه!...حتی اگه طرف از دستش ناراحت یا عصبی بود!...خوب اینارو میدونست.و دراخر...چرا که نه!...با قلب اون بازی شده بود و اونم قرار بود رو یکی دیگه تلافی کنه...این هیچ اشکالی نداشت.
پس دوباره با سر قبول کرد و این باعث خوشحالی سهون شد.
همینطور که ذوق کرده بود گفت:"خیلی خب...همینطوری پیش بری عالی میشه...من فردام بهت سرمیزنم ..خب دیگه میرم"
سریع رفت و محتلو از شیومین گرفت.
شیومین ناراحت بازم اب میخواست....اما با باز شدن در فهمید باید نقششو اجرا کنه و بیخیال اب بشه!
(پایان فلش بک)با باز شدن در مطمعن بود که اون شخص سهونه...پسسعی نکرد تا نگاهش کنه....بالاخره بخاطر اون داشت انقدر درد میکشید.
سهون که وقتی وارد شد فهمید شیومین چشه گفت؛"معذرت میخوام....اما الان دیگه مطعن شدیم کارت خوب پیشرفته دیگه؟"
شیومین سری تکون داد و اخرش اضافه کرد:"اینممطعمن باش چن..یه حسایی بهم داره"
با این حرف شیو..سهون پوزخندی زدو گفت:"غیرممکن بود اگه نداشت و تو هنوز اینجا میبودی!"
YOU ARE READING
tormentor/XiuChenVer/
Fanfictionشيومين پسري كه در يك شب باروني،با ماشين فردي تصادف ميكنه و به كما ميره!وچه اتفاقي ميوفته اگه اون شخص سردسته خطرناك بزرگترين باند قاچاق اعضاي بدن انسان باشه؟! پس پا به سرنوشت جديدي ميگذاره و بازي سرنوشت جوري رقم ميخوره كه رئيس اصلي اين بانداون رو به...