مادرش و بیرون کرد و خودش پشت در نشست، این امکان نذاشت! .. بخاطر یه ادم سادیسمی هوس باز اینطور به درد کشیدن علاقه داشته باشه.
با جمع کردن پاهاش توی شکمش سرشو روی زانوهاش قرار داد و گفت:"حالا باید چیکار کنم؟ "
مادرش نگران از پشت در پرسید"سوهو یا... چیزی شده؟ "
سوهو با گفتن نه به همه چی خاتمه داد و نمیدونست چند دقیقه یا ساعته که پشت اون در همینطور نشسته و داره فکر میکنه!
انقدری فکر کرده بود که نمیدونست چی هستن!
هر کدوم از افکاراتشم یه اشکالی داشتن و بدتر میشدن، از خودکشی میرسید به قتل!... از اذیت خودش میرسید به اینکه بره بازم پیش کریس!
لعنت به همشون ، به کریس، خودش، این دردش و همچی.باید چیکار میکرد؟... میرفت پیش کریس؟... میرفت و میگفت من میخوام دوباره درد بکشم؟
با فکر اخرش پوزخندی زدو با دیدن ساعت دیواریش مطمعن شد که دیونه شده!... چطور دوساعت کامل و نشسته بود و فکر میکرد؟
تا خواست بلند شه پاهاش ضعفی نشون دادن و باعث شد دوباره زمین بیوفته و همون لحظه صدای زنگ خونه به صدا دراومد.
متعجب گفت:"کی سر ظهر میاد اینجا؟ "
بیخیال شدو با تکیه به دستگیره درش بلند شدو بالاخره در اتاقش و باز کرد.با رفتن به پذیرایی بلند پرسید:"مامان کیه؟ "
به در رسید و همون لحظه مادرش از در کنار رفت و با دیدن کسی که جلوی در ایستاده ، قلبش برای چند لحظه ایستاد!کریس اینجا چیکار داشت؟... برای چی گل گرفته بود؟... اصلا... ادرس خونشونو از کجا اورده بود؟
با قورت دادن اب دهنش ، سرفه ایی کرد تا صداش لرزه ای نداشته باشه گفت:"استاد وو اینجا چیکار میکنید؟ "مادر متعجب گفت:"کریس استاده؟... چه خوب"
کریس؟... مامانش اونو از کجا میشناخت؟
همینطور شوک زده به مادرش نگاه میکرد که مادرش متوجه شدو گفت:"عاه حواسم نبود... این کریس ، پسری که توی چین باهاش اشنا شدم "سوهو با اخم گفت:"توچین چیکار داشتی؟ "
مادرش لبخند مهربونی زدو گفت:"اون موقعه برای کار داوطلبانه برای کمک به مردم نیازمند میرفتیم جاهای مختلف و چون من کمی زبان چینیم خوب بود به چین رفتیم و با مادر کریس اشنا شدیم!... و بعدش کلی اتفاقات بدی افتاد و منم هر کمکی که میتونستم انجام بدم براشون کردم... حالا بببین چقدر بزرگ شده... اون موقعه هنوز تو شکم مامانت بودی "
شروع به بهم ریختن موهای کریس کرد.
سوهو که هنوز تو شوک بود سعی کرد به خودش مسلط بشه و بدون هیچ حرفی خواست برگرده به اتاقش که مادرش گفت:"کجا میری؟.. مهمون داریم "سوهو برگشت و گفت:"درس دارم... خیلیم زیادن "
یکدفعه کریس گفت:"فردا تعطیله و تا اونجایم که میدونم برای جلسه ی بعد دو کلاس داری و یکیش با منه!.. پس... چیزی نداری "
BẠN ĐANG ĐỌC
tormentor/XiuChenVer/
Fanfictionشيومين پسري كه در يك شب باروني،با ماشين فردي تصادف ميكنه و به كما ميره!وچه اتفاقي ميوفته اگه اون شخص سردسته خطرناك بزرگترين باند قاچاق اعضاي بدن انسان باشه؟! پس پا به سرنوشت جديدي ميگذاره و بازي سرنوشت جوري رقم ميخوره كه رئيس اصلي اين بانداون رو به...