Ep10

1.4K 329 104
                                    

*میدونید کاورای فیک خیلی مرگن؟ :")
بریم برا داستان...

^باغ سلطنتی-چوسان^


مین یونگی، با ظاهری آشفته، به سوی شاهزاده میدود.
بعد از تعظیم، نفس عمیقی میکشد:

-سرورم...

سرش را بلند میکند:
-جاسوسامون خبر دادن که شاهزاده‌ی گوگوریو اینجان.

-خوبه...

"نهههه هیچم خوب نیست. من باید علیه پدرم شورش کنم؟
البته اگه بشه اسمش رو پدر گذاشت."

با تمام شدن افکارش، پوزخندی عمیق روی لبهایش شکل میگیرد.
اما با یادآوری مطلبی، آن پوزخند کمرنگ تر میشود:

-یونگی...؟

مین یونگی، با صورتی آشفته و تیره، چشمانی قرمز که زیرشان گود افتاده بود، تنها سوالی به صورت ولیعهد مینگرد.

-...میگم اون پسره... عاه اسمش چی بود؟

قیافه‌ی سوالی به خود میگیرد و صورت یونگی نیز گیج تر میشود.
منظورش دقیقا کدام پسر است؟

-عاه... جیمین! پارک جیمین رو میگم.

جیمین! جیمین! جیمین!

این اسم، دلیل آشفتگیِ پسر کوتاه قد بود. چند روزی بود که نمیتوانست افکارش را آزاد کند.
ذهنش تماما درگیر سخنان و رفتار آن پسر زخم خورده شده بود.
چگونه میتوانست اورا متقاعد کند، همانند دیگران هوس ران نیست؟

آهی در درون میکشد.

-رابطه تون باهم خیلی عمیق و صمیمیه؟

یونگی، نگاهش را از شانه های ولیعهد، که ناخودآگاه حین فکر کردن به انها زل زده بود، را بالا میآورد و به چشمانش مینگرد.

-درواقع سرورم...

بغض؟

کلمه‌ی کوتاهی برای بیان صد گلویش بود!

نابود؟

کلمه‌ی کوتاهی برای حال الانش بود!

خسته؟

واقعا خسته بود!

-میدونی یونگی... من میتونم دوست خوبی باشم! درواقع من خیلی راز نگه دارم و میتونم خوب بهت راهنمایی بدم.

با خنده میگوید و چشمکی، چاشنی لحنش میکند.

یونگی سری تکان میدهد:

-ما فقط دوستیم سرورم... دوست؟!

"دوست" را باخود زمزمه میکند و از خودش سوال میکند.

او چگونه دوستی بود که به دوستش دل بسته بود؟

چگونه دوستی بود که قریب 7 سال زجر دیدن دوستش را دیده و دم نزده؟

𝑆𝑒𝑎𝑡ℎ 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝑆𝑤𝑜𝑟𝑑.  𝑁𝑎𝑚𝐽𝑖𝑛 𝑌𝑜𝑜𝑛𝑀𝑖𝑛Where stories live. Discover now