^قصر گوگوریو^
نخست وزیر اعظم، با دو و نفس نفس خودش را به قصر امپراتور رساند تا خبر جدید را به پادشاه برساند و نویدبخش شادی باشد.
با اعلام حضورش، وارد سالن اصلی شد، تعظیمی کرد و با شادی و صدایی بلند لب به سخن باز کرد:
-تصدقتان شَوَم سرورم! شاهزاده از فرنگ بازگشته اند و همین الان خبر دادن کشتی شان به بندر رسیده است. کمتر از چند ساعت دیگر وارد پایتخت میشوند.
پادشاه با خوشحالی نگاهش را از وزیر گرفت:
-بهترین خبریه که تاحالا شنیدم، وزیر! بلاخره پسرم بعد از 10 سال برگشته!
دسته صندلی تخت طلایی اش را میان انگشتانش گرفت، تا از این طریق انرژیی برای بلند شدن بدست بیاورد.
پادشاه خسته، تن رنجورش را به سختی از تخت جدا کرد و بلند شد. اما بیماریی که این روزا گریبانگیر ش شده بود او را خسته تر از آن کرده بود که بتواند روی پاهایش بایستد.
با ناله دستش را روی سرش گذاشت و محکم روی تخت افتاد!
-سرورم!
وزیر با نگرانی فریاد زد و به سمت پادشاه قدم برداشت، اما در نیمه های راه با اشاره شاه ایستاد.
پادشاه به خوبی از نگرانی های اطرافیانش خبر داشت.
این بیماری اورا سخت بیمار کرده و احتمال زنده ماندنش کم بود.
بعد از به قتل رسیدنِ پسر اولش، بازگشت شاهزاده دوم بهترین خبر و امید برای کشور کوچکش بود.
او قطعا میتوانست وضعیت را بهبود بخشد و آینده ای بهتر برای گوگوریو رقم زند.
-سرورم، بگذارید پزشک سلطنتی را خبر کنم.
-نمیخواد وزیر. وضعیت من با دمنوش و بدون دمنوش همینه. تنها امیدم شاهزاده دومه.
-من مطمئنم که ایشان پادشاهی دانا و قدرتمند همانند شما خواهند بود.
-یاوه نگو وزیر. خودتم خوب میدونی من چقد ضعیف و نادونم.
وزیر زانو زد:
-این حرف هارو نزنید، سرورم. اگه هر کاری هم کردید قطعا برای آینده این کشور بوده. کسی بغیر از شما صلاح مردم را نمیشناسد.
شاه با دستانش شقیقه اش را نوازش داد و با صدایی خسته زمزمه کرد:
-صلاح مردم را خسروان دانند. من همه چیز رو بدتر کردم.

VOCÊ ESTÁ LENDO
𝑆𝑒𝑎𝑡ℎ 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝑆𝑤𝑜𝑟𝑑. 𝑁𝑎𝑚𝐽𝑖𝑛 𝑌𝑜𝑜𝑛𝑀𝑖𝑛
Ficção Históricaاسمِ فیک: شمشیرت رو غلاف کن 🍃 کیم نامجون، شاهزاده گوگوریو، بعد از ده سال به کشورش برگشته و متوجه میشه که برادرش توسط شاه چوسان به قتل رسیده و میخواد انتقام بگیره... کیم سوکجین، شاهزاده چوسان، متوجه میشه پدرش یه قاتل و متجاوزِ و سعی میکنه همه چیو خو...