^بازار محلی هانیانگ^
پسرک با لباس کهنه و پارهش، نگاهی به حواس پرتی مرد فروشنده انداخت و با نیشخند، مشتی از شیرینی برنجی های مرد را برداشت.
اما در همین حین، مرد اورا دید و یک مرتبه بلند فریاد زد:
-یاااااا. دزدِ کثیف. بگیرینش.
از پشت میز چوبیاش بیرون آمد و به سمت پسر بیچاره یورش برد.
-پس تو همونی هستی که این چند وقت کاسبی منو کساد کرده؟ هاه... دیگه گرفتمت. میدم صد ضربه شلاق بهت بزنن.
پسر، که مدتی میشد با درد گرسنگی دست و پنجه نرم میکرد، تنها توانست دست نیرومند مرد که مچش را گرفته بود، محکم گاز بگیرد و به سرعت به انتهای خیابان فرار کند.
مرد از درد دستش جیغ بلندی زد و فریاد کنان از ماموران دولت کمک خواست تا اورا بگیرند.
پسر با ترس و لرز کوچه پس کوچه های محله را رد میکرد، به امید آنکه محلی امن بیابد و بلاخره دلی از عزا دربیاورد.
اما از شانسش هربار صدای سوت ماموران دولت بیشتر میشد و او از ترس فلک، لرزش بیشتر.
تنها چند قدم مانده بود تا به انتهای کوچه برسد که دست بزرگی شانه اش را میگیرد، با ترس بازمیگردد و آن مرد با کلاه قرمز را میبیند.
مامور، لبخندی میزند:
-برای گرفتنت جایزهی خوبی میدن دزد کوچولو...
اما با پایان حرفش، نالهی بلندی سر داد. دستش از شانهی پسر جدا شد و با زانو روی زمین افتاد.
پسر به ناجی اش نگاه کرد.
مردی با لباسی گرانبها، کلاهی با بند زمرد و البته چهرهای جذاب و اندامی قوی هیکل.
مرد با شنیدن صدای سوت و به دنبالش "اونجان، بگیردشون"، به سرعت مچ پسر را میگیرد و به سمت راست فرار میکند.
حدودا چند دقیقه ای بود که داشتند فرار میکردند.
مرد به مچ پسر فشار کوتاهی وارد میکند و با نفس نفس شروع به صحبت میکند:-تو از این طرف برو... من حواسشون رو پرت میکنم.
پسر نگاهی نامطمئن به او می اندازد. اما مرد عصبی دستش را رها میکند و اورا هل میدهد:
-د برو دیگه...
پسر به نشانه احترام تعظیمی میکند و با سرعت فرار میکند.

VOCÊ ESTÁ LENDO
𝑆𝑒𝑎𝑡ℎ 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝑆𝑤𝑜𝑟𝑑. 𝑁𝑎𝑚𝐽𝑖𝑛 𝑌𝑜𝑜𝑛𝑀𝑖𝑛
Ficção Históricaاسمِ فیک: شمشیرت رو غلاف کن 🍃 کیم نامجون، شاهزاده گوگوریو، بعد از ده سال به کشورش برگشته و متوجه میشه که برادرش توسط شاه چوسان به قتل رسیده و میخواد انتقام بگیره... کیم سوکجین، شاهزاده چوسان، متوجه میشه پدرش یه قاتل و متجاوزِ و سعی میکنه همه چیو خو...