نگران به جیمین نگاه کرد و گفت:"تو خوبی؟ "
جیمین سری تکون داد و همینطور که نشسته بود و به گوشه ایی خیره شد بود.مطمعن بود یا امشب حمله ایی میشد یا ..... یا نمیدونست!
همرو خبر کرد و همه بیدار بودن حتی خودش و جیمین، قاعدتا باید خودش میخوابید اما بیدار بود.
خوابش نمیومد؟ یا نگران بود؟بیخیال تمام سوالای توی ذهنش شدو خواست بیرون بره که جیمین دستشو گرفت و گفت:"نمیشه بمونی؟! "
یونگی سری تکون داد و دوباره نشست.با صدای یکی از سربازا که داد میزد:"من یه چیزی میبینم! "
همه بیرون رفتن و یونگی و جیمین ترسیده باهم بیرون اومدن.با ندیدن چیزی گفت:"هی تو... چی دیدی؟ "
سرباز با لکنت گفت :"شاید... شایدم یه حیون بوده! "یونگی سمتش رفت تا بزنتش اما جیمین مانع شدو گفت:"شما فردا حمله میکنید؟... من خیلی وقته که دارم فکر میکنم.... اگه شما فردا حمله میکنین اونا میخوان شب نخوابید تا خسته بشید!... پس اینا همش نقشه بوده! "
یونگی سری تکون داد و گفت:"درست میگه!... بهتره برید همتون استراحت کنید من بیدارم "
نامجون سمتش اومد و گفت:"اما سرورم... "
نزاشت به حرفش ادامه بده و دستشو به علامت سکوت بالا اورد و توی چادرش رفت.جیمین که منتظر بودم یونگی بره سریع سمت نامجون برگشت و گفت:"جین هیونگ خیلی ناراحته که نتونست باهات خداحافظی کنه پس سعی کن این جنگ و ببری! اون نمیخواد ناراحت باشه "
نامجون خوشحال گفت:"واقعا؟... باشه من سعمیو میکنم و اگه برگشتی بهش بگو بخاطر تو هرکاری میکنم "
جیمین سری تکون داد و وارد چادر شد."چی میگفتی به سربازرس کیم؟ "
جیمین نشست و گفت:"هیچی "
یونگی عصبی جلوش ایستاد و باخم شدن بهش نگاه کرد و گفت:"یا میگی چی گفتی یا ...."جیمین از جاش بلند شدو گفت:"چی؟... من یه پیامی بهش رسوندم پس نیازی نیست بدونی اون چیه چون به تو ربطی نداره"
یونگی سری تکون داد و گفت:"میبنم زیادی با دل و جرعت شدی پارک جیمین! "
یکدفعه مردمک چشمش لرزید و با صدایی که سعی میکرد اروم باشه گفت:"فقط سعی دارم بگن واقعا هیچی نبوده! "
یونگی پوزخندی زدو با نزدیک شدن بهش گفت:"بنظرت نباید بهت بفهمونم که پنهان کردن چیزی از من چه عواقبی داره؟! "
جیمین سرشو پایین گرفت و گفت:" قبولش میکنم"
مطمعن بود؟... ندونسته داشت خودشو توی دهن شیر مینداخت!... چرا قبل از اینکه بفهمه یونگی قراره باهاش چیکار کنه قبولش کرد؟
اما دیگه برگشتی نبود و لعنت.
یونگی ابرویی بالا انداخت و گفت:"خوبه "با پرت کردن جیمین روی تشک ابریشمیش، روش خیمه زدو با باز کردن بند لباساش جیمین شوکه گفت:"چیکار میکنی؟ "
YOU ARE READING
moonlight🌙S1
Fanfictionمین یونگی در امپراطوری"مین" پادشاه ایی مستبد و خونخواه که تمام مردمانش ازش وحشت دارند و ناراضین!...اما یه روز دستور میده تا تمام هرزه های گیسانگ خونه ی معروف اونجارو جمع کنن و به قصر ببرن و حالا چی میشه بیین این ها کسی باشه که سرنوشت پادشاه و عوض کن...