همینطور که جین و میکشد یکدفعه ایستاد و برگشت و گفت:"واقعا تو همجنس باز نیستی؟"
جین عصبی لگدی بهش زدو گفت:"چیه؟...میترسی بهت تجاوز کنم؟"
نامجون یکدفعه شوک زده مثل ماهی لباشو باز و بسته کرد اما حرفی نزد و جینم خواست از کنارش رد شه که نامجون دستشو گرفت و گفت:"تامدتی پیش داشتی انکارش میکردی....اما حالا میگی میخوای بهم تجاوز کنی؟"
این حرف نامجون باعث خنده و قهقه ی جین شدو دراخر اشک هایی که براثر خندیدن های شدیدش بود پاک کرد و گفت:"تاحالا همچین جوک خنده داری نشنیده بودم....احمق...دقیقا مشکل همینجاست اگه من بودم همون دیشب دخلتو میوردم ولی حیف نه به تو علاقه ایی دارم نه به پسرا...پس دیگه چرت و پرت نگو"
حرف اخرشو با اخم گفت و دیگ هیچ اثری از اون خنده توی صورتش نبود و خیلی جدی به راهش بدون نامجون ادامه داد.
نامجون که داشت حرف جین و تحلیل میکرد هنوز اونجا ایستاده بود و متوجه ی رفتن جین نشد و بعداز مدتی فهمید جین نیست و خودش وسط جمعیته!
ترسیده دنبال جین میگشت که یکی بهش برخورد کرد و گفت:"حواست کجاست؟"
نامجون عذرخواهیی از اون مرد کرد و دوباره به کارش ادامه داد.
اما مرد بیخیال نشدو گفت:"از دست این ادما....باید ادب شین"
نامجون که هنوز نگاهش بین جمعیت میچرخید گفت:"من که عذرخواهی کردم"
مرد بیخیال شد و گفت:"خیلی خب...این دفعه از جونت میگذرم"
و سریع رفت و نامجون از طریق حسش به سمتی رفت تا جین و پیدا کنه.
****
همینطور که کتابی و مطالعه میکرد با تقه ایی تمرکزش بهم ریخت و با عصبانیت گفت:"بیا تو"مشاورش داخل شدو گفت:"معذرت میخوام...اما...پسرعموتون برگشتن"
ابروهای یونگی بالا پرید و گفت:"که اینطور....بهش بگو بیاد داخل"
مشاورش اطاعت کرد و بیرون رفت و بعداز مدتی پسرعموش داخل شدو یونگی گفت:"چه عجب...یادی ازمون کردی"
پسرعموش خنده ایی کرد و نشست و گفت:"میدونی که من ادم آزادیم و همه جا باید بگردم و وضعیت کشوراشونو بررسی کنم!"
یونگی کتاب و کنار گذاشت و گفت:"خیلی بیکاریی هوسوکا...بیخیال مردم...اونا اهمیتی ندارن"
هوسوک با تر کردن لبهاش گفت:"منم اهمیتی بهشون نمیدم...اما...دخترای خوشگلی دارن"
این حرف هوسوک باعث خندیدن یونگی شد همینطور که میخندید گفت:"دست از سر این دخترا بردار...بنظرمن ادمای زیباتریم هستن"
ابروهای هوسوک بالا پرید و با تعجب گفت:"منظورت چیه؟"
یکدفعه تقه ایی به در خورد که یونگی با عصبانیت گفت:"چخبرههه...امروز این درو شکستین،بیا"
CZYTASZ
moonlight🌙S1
Fanfictionمین یونگی در امپراطوری"مین" پادشاه ایی مستبد و خونخواه که تمام مردمانش ازش وحشت دارند و ناراضین!...اما یه روز دستور میده تا تمام هرزه های گیسانگ خونه ی معروف اونجارو جمع کنن و به قصر ببرن و حالا چی میشه بیین این ها کسی باشه که سرنوشت پادشاه و عوض کن...