"moonlight_ scepticism"

858 143 12
                                    

*****
روی تخت پادشاهیش نشسته بود و نمی تونست درست تصمیم بگیره.
چطور باید از جیمین حرف میکشید؟ چطور باید وادارش میکرد تا اون فرد و لو بده؟

با تقه ایی که به در خورد باعث شد رشته ی افکارش پاره بشه و حواسش به سمت در جلب بشه.
مشاور با ورودش اعلام کرد که هوسوک اومده.

متعجب بهش این اجازه رو داد تا پسر عموش وارد بشه.
بعد از چند لحظه هوسوک وارد شد.

اما اینبار یچیزی اشفته اش کرده بود، اون مثل همیشه خندون و پر هیجان نبود.
حالا استرس داشت و نگاهشو میدزدید.

"چیزی شده؟ "

هوسوک یکدفعه نگاهشو سمت یونگی داد و با لکنتش گفت:"ن... نه ... فق.. ط میخواستم.... ببینم... جی... جیمین... حالش خوبه؟ "

یونگی از جاش بلند شدو گفت:"فکر خوبیه... بیا باهم بریم بهش سر بزنیم "
و سریع راه افتاد.

هوسوک مردد بود ولی برای اینکه لو نره مجبور شد تا دنبال یونگی راه بیوفته.
همینطور اتاق هارو طی میکردند .

بالاخره به اتاق مورد نظر رسیدند ، هوسوک نفسشو حبس کرد و به در نگاه کرد.
بالاخره در باز شد و جفتشون وارد شدن.

جیمین برگشت تا چیزی بگه که با دیدن هوسوک توی جاش خشکش زد.
یونگی متعجب رد نگاه جیمین و گرفت تا به هوسوک رسید.

چرا جیمین اونطور نگاهش میکرد؟
ترس توی چشماش چی بودند؟.... حالا که عرق سردی روی پیشونی هر دو نشسته بود!

جیمین سریع به خودش اومد و رو به یونگی گفت؛ "مگه نگفتم نمیخوام کسی مزاحمم بشم؟! "

یونگی پوزخندی زد و گفت:"متاسفم... ولی من پادشاهم "
جیمین هنوز نگاهش بین هوسوک و یونگی میچرخید.

هوسوک زیر چشمی به یونگی نگاه کرد و گفت:"جیمین.... تو حالت خوبه؟ چیزای خوبی نشنیدم! "

همینطور به جیمین نزدیک میشد و با چشماش برای جیمین خط و نشون میکشید.
جیمین کاملا ترسیده بود وهی بیشتر خودشو پنهان میکرد اما از دست هوسوک نمیتونست فرار کنه.

یونگی مشکوک بهشون نگاه میکرد.
عجیب بود این همه صمیمت!
با داد جیمین ، یونگی و هوسوک ترسیده بهش نگاه کردن.

اینبار واضح و بلند گفت؛ "گفتم از... اتاق من برید بیرون... مخصوصا تو... تا برات بد نشده! "

هوسوک با این حرفش پوزخندی زدو زیرلب طوری که جیمین بشنوه گفت:"قرار هم نیست بد بشه... پسر کوچولو! "
جیمین اخم بزرگی کرد و با حرص گفت؛ "گمشو "
هوسوک بیخیال شد و با انداختن شونه هاش به بالا از اتاق بیرون رفت.

جیمین منتظر به یونگی نگاه کرد.
یونگی با انگشتش به خودش اشاره کرد و گفت؛ "نکنه میخوای منم برم؟ "

جیمین سرشو به نشونه ب مثبت تکون داد.
بی حوصله، سریع قبول کرد و بیرون رفت.

عصبی بود از همه چیز... اینکه نتونست از کسی که دوستش داره محافظت کنه... اینکه جیمین هنوز بهش اعتماد نداره.

باید کمی ذهنش اروم میشد.
مسیرشو عوض کرد و سمت دریاچه رفت.
با دیدن اب که زلال تر از همیشه بود، لبخندی روی لباش شکل گرفت.

باید بازم مثل همیشه لعنت میفرستاد؟
اما چه فایده ایی براش داشت؟ جز عصبانیت و کلی چیزای دیگه... چیزی براش باقی نمی موند.

عزمشو جزم کرد ، اینبار جدی با جیمین باید حرف میزد.
پا تند کرد تا رسید به اتاق جیمین.
در زد و بدون هیچ اجازه ایی وارد اتاق شد.

جیمین اخماشو درهم کشید و اینبار چیزی نگفت چون میدونست حرفیم بزنه هیچ دردی و دعوا نمیکنه.

یونگی جلو اومد و با اخم گفت:"همین الان میگی کار کی بوده یا.... "
جیمین نزاشت حرفشو بزنه و سریع از جاش بلند شدن در یک قدمی بونگی ایستاد.

"وگرنه چی؟ "

یه تای ابروی یونگی بالا پرید.... این پسر زیادی گستاخ شده بود!
یکی از دست هاشو گرفت و با پیچوندش به سمت بالای سرش اونو محکم به دیوار کوبید.

"زیادی پرو شدی.... حتی نمیخوای کسی مواظب باشه!"

جیمین که تقلا میکرد همینطور میگفت:"این موضوع به خودم مربوطه پس خودم حلش میکنم "

یونگی برای تایید حرف جیمین سرشو تکون میداد ، خواست بهش نزدیک بشه که پوزخندی زد.
چرا باید بهش نزدیک میشد؟ .... چطور بود اونم یکم اذیت کنه؟

سریع عقب کشید و گفت؛ "خیلی خب این زندگیه توعه... خب داری راجش نظر بدی... پس... از زندگیت لذت ببر پارک جیمین "

نیشخندی زدو از اتاقش بیرون رفت.
حداقل تاثیرگذاری حرفش این بود که جیمین و به فکر فرو میبرد!

*******
این مدت حسابی به جونگکوک رسیده بود و گذاشته بود تا کمی ارامش روحی و فکریش سر جاش بیاد.
این چند روزه به همه سخت گذشته بود هم به پادشاه هم به جیمین.
با بردن سینی غذای جونگ ، اونو به به پیشخدمت داد و خودش خواست کمی توی باغ قصر قدم بزنه.

همینطور جلو میرفت تا بالاخره به یه سنگی رسید.
نمیدونست قدمتش چقدره اما فقط میخواست کمی اونجا بشینه.

روش قرار گرفت و به قصر نگاه کرد... زیبا بود... ولی این باطنی نبود!
همه چی زیبا اما وحشتناک.... این درست نبود.
ای کاش اینجا نبود و توی زمان سفر میکرد.

خسته از جاش بلند شد و به سمت قصر رفت.

*******
سلام لاویا❤
لاویا ووت بدید دیگه🥺🥺 نظرتون راجب اینکه جیمین به پادشاه میگه اون شخص کی بوده چیه؟... بنظرتون اصلا بهش میگه؟
لاویا ووت و کامنت یادتون نره❤

moonlight🌙S1Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu