جیمین که تا مرز خفه شدن میرفت کمی دست و پا زد تا اینکه یونگی ولش کرد و گفت:"انقدر احمق بازی درنیار و اشتباهتو قبول کن!"
جیمین شروع به تنفس های عمیقی کرد تا بالاخره به حالت عادیش برگشت.
با عصبانیت گفت:"اشتباه؟"یونگی نزدیکش شدو گفت:"اره...اشتباه!"
روی کلمه ی اخرش تاکید داشت و بعداز اتمام حرفش به چشم های دردنده و خشمگین جیمین نگاه کرد.
لب های جیمین باز و بسته شدن اما چیزی نگفتن و باعث شد مثل ماهی فقط لب بزنه.یونگی پوزخندی زد و گفت:"حالا اگه چیزی نداری که بگی...براب امشب اماده شو ...باید دوباره مثل یه مهتاب بدرخشی"
جیمین شوک زده به یونگی و اون پوزخند رو اعصباش خیره شده بود و نمیفهمید!...درواقع هیچی نفهمید!
برای همین با تردید پرسید :"چی؟"یونگی بهش نزدیک شدو دمه گوشش گفت:"اگه اون جون بی ارزشت واست مهمه امشب مثل یه مهتاب میای و تو جشن امشب میدرخشی!...و مثل یه هرزه ی گیسانگ خونه!"
هیچکدوم از حرفای یونگی آزارش نداد بجز هرزه ی گیسانگخونه!
با اخمای درهم یونگی و حول داد داد زد:"من هرزه نیستم!"یونگی که دلش میخواست بیشتر این خشم و نفرت و از جیمین ببینه ابرویی بالایی انداخت و گفت:"دوست داری میگمگیشا!....باز این بیشتر بهت میاد"
و با گفتن حرف اخرش دستشو نوازش وار از بالای سینه ی جیمین تا روی شکمش کشید و نگاه هرزه ایی بهش انداخت که باعث شد جیمین دستشو بگیره و با نفرت تو چشماش نگاه کنه و بگه:"من مثل اون گیشاهایی که میگیمهتاب جشن کوفتیت میشم.....ولی فقط کافیه کسی منو واسه ی شبش بخواد!...اونوخت...."
یونگی وسط حرفش پرید و گفت:"برام مهم نیست...تو قراره مثل یه گیشا باشی"
جیمین لبشو گازی از سر اعصبانیت سری تکون داد و گفت:"باشه...حالام از اتاقم برو بیرون"
یونگی که داشت بیرون میرفت همینطور گفت:"خدمتکارو شب برات میفرستم"
و سریع رفتش و جیمین روی زمین نشست.
چرا باید انقدر بد میبود؟...چرا یکاری میکرد جیمین بگه ؛ نه اون کسی که توی افکارش بود نیست و بعدش طوری رفتار میکرد که جیمین با خودش بگه بدتراز افکاراتشه!همینطور که به در خیره بود پوزخندی رو لبش نشست و زیرلب گفت:"قراره امشب یه مهتاب توی کره باشه!...اونم پارک جیمینه!...حالا بشین و تماشا کن که چطوری با دیدن من تورو نادیده میگرن و جشن امشب حرف من میشه!"
از جاش بلند شدو سمت اتاق خدمتکاری که دفعه ی پیش امادش کرده بود رفت و با در زدن منتظر موند.
با باز شدن در تعظیمی کرد و لبخندی زدو گفت:"سلام...بخشید مزاحم شدم...میشه بیام داخل؟"
خدمتکار جوابشو داد و با کنار رفتن ، اجازه داد تا جیمین وارد بشه.
YOU ARE READING
moonlight🌙S1
Fanfictionمین یونگی در امپراطوری"مین" پادشاه ایی مستبد و خونخواه که تمام مردمانش ازش وحشت دارند و ناراضین!...اما یه روز دستور میده تا تمام هرزه های گیسانگ خونه ی معروف اونجارو جمع کنن و به قصر ببرن و حالا چی میشه بیین این ها کسی باشه که سرنوشت پادشاه و عوض کن...