با باز شدن چشمای تهیونگ خوشحال بیشتر نزدیکش شدو با کنار گذاشتن حوله گفت:"تهیونگا..حالت بهتره؟"
تهیونگ نگاهشو به جونگکوک انداخت و وقتی فهمید نمرده ، چشماش پراز اشک شدو گفت:"چرا نجاتم دادی؟"
جونگ کوک با این حرف تهیونگ متعجب کمی بهش نزدیک شدو گفت:"میخواستی بزارم جلو من خودتو بکشی؟"
تهیونگ نیم خیز شدو فریاد زد:"اره...اینطوری دیگه درد نمیکشیدم ...دیگه تو سختی نبودم....دیگه..."
یکدفعه وسط حرفش جونگکوک که سرش پایین بود و دستاش روی زانوهاش مشت شده بود و باعث میشد هانبوکشو مچاله کنه گفت:"زیادی داری حرف میزنی"
تهیونگ متعجب گفت:"چی؟"
جونگکوک سرشو بالا اورد و با چشمای اشکیش به تهیونگ زل زدو گفت:"چیو میخوای ثابت کنی؟....اینکه منم دارم عاشقت میشم عجیبه کیم تهیونگ....چرا باید عاشق یه مرد بشم؟...اصلا چرا باید توی این وضعیتم عاشق بشم؟...همش تقصیره توعه!...پس اگه میمردی شک نکن شاهزاده ی این کشورم میکشتی!"
تهیونگ متعجب کمی پلک زدو بعداز مدتی یکدفعه گفت:"پس ...شاهزاده مهم تراز یه ادم معمولیه اینطور نیست؟"
جونگکوک با اینکه دلش نمیخواست تهیونگ و از خودش دور کنه مجبورانه گفت:" درسته...مردم هیچ ارزشی برام ندارن...تنها خانوادم واسم مهمن"
تهیونگ نیشخندی زدو گفت:"پس....چرا ازم مراقبت کردی؟"
جونگکوک با دیدن کاسه ی اب خنک و انواع حوله ها با کمی لکنت گفت:"من....من به حرف بقیه اهمیت میدم...اگه کسی میگفت استاد کیم این همه کار واسه شاهزاده جونگ کرده بعد شاهزاده جونگ حتی بهش سرم نزده...این یکم بد نبود؟"
تهیونگ سری تکون داد و گفت:"درسته شاهزاده...پس...از این به بعد..دیگه لطف کنید و مراقب من نباشید...پزشکا هستن"
با زور از جاش بلند شد اما سرش داشت گیج میرفت که با حلقه شدن دستی دور بازوش نگاهی به جونگکوک انداخت و گفت:"مثل اینکه متوجه ی حرفم نشدین..شاهزاده جونگ؟"
بغض جونگ که کاملا مشخص بود با نفسی عمیق گفت:"درسته....بفرمایید"
دستشو برداشت و با نشون دادن راه تهیونگ بیرون و چند لحظه ایستاد و مطمعن شد تا تهیونگ دور شده باشه.
وقتی که مطمعن شد روی زانوهاش افتاد و با ریختن اشکاش گفت:"این به صلاحمونه"
با هق زدن به گریه کردن ادامه داد تا همونجا خوابش برد.
*****
با بالا بردن کاسه ی شرابش گفت:"چطوره واسه ی برگشتنت یه جشن بگیریم؟"با بالا پریدن ابروهای هوسوک گفت:"یه جشن؟...خوشحال میشم"
یونگی لبخندی زدو گفت:"پس...فردا یه جشن میگیریم...اما من باید یه چیزیو بدونم!"
هوسوک از خوردن دست برداشت و گفت:" چیو میخوای بدونی پسرعمو؟"
YOU ARE READING
moonlight🌙S1
Fanfictionمین یونگی در امپراطوری"مین" پادشاه ایی مستبد و خونخواه که تمام مردمانش ازش وحشت دارند و ناراضین!...اما یه روز دستور میده تا تمام هرزه های گیسانگ خونه ی معروف اونجارو جمع کنن و به قصر ببرن و حالا چی میشه بیین این ها کسی باشه که سرنوشت پادشاه و عوض کن...