"moonlight_lost"

796 141 18
                                    

*******
مسافت بین چادر. طی میکرد، بشدت استرس داشت و نمیدونست این همه استرس و چطوری خالی کنه.
یا راه میرفت یا پاهاشو تکون میداد و... خیلی چیز های دیگه اما هیچ چیز بدتر از فکر و خیال نبود!

چه فکر هایی که توی ذهنش نمی اومد و باعث بدتر شدن اعصابش نمیشدند.
یکدفعه بادی زدو در چادر باز شد.

چشمش به عقاب طلایی رنگ وسط چادر افتاد.
متعجب جلو رفت.
اون توی پنجه هاش چی بود؟

کمی جلو رفت و با دقت نگاه کرد... اره نامه ایی که میخواست بود.
عقاب و برداشت و با بیرون کشیدن نامه از پنجه های عقاب سریع بازش کرد.

شروع کرد به خوندن هر خط... اما هر خط معادل عصبانیت بیشتر بود.

یکدفعه نامه رو پاره کرد و از چادر بیرون زد.
یکی از نگهبانا سمتش اومد و گفت:"چیزی شده پادشاه؟ "
سرشو تکون داد و فریاد زد:"اسبمو اماده کنید! "

نگهبان متعجب پرسید:"کجا میرید پادشاه؟ "
یونگی نگاهی بهش کرد و اخمشو در هم کشید.
نگهبان که فهمید بیش از حد داره فضولی میکنه سرشو پایین انداخت و سر پستش رفت.

یونگی عصبی منتظر اسبش بود، البته اگه به اسب دیگه ایی عادت داشت صدرصد بدون اطلاع میرفت و برمیگشت اما اون اسب تنها اسبی بود که هم رامش بود هم باهاش کلی خاطره داشت و نمیدونست با بقیه اسبا ارتباط برقرار کنه!

بالاخره اسبشو اوردن و با پریدن روش به کسی که اسب و اورده بود گفت:"کسی و جای من توی چادر بزارید... ممکنه حمله ی یکدفعه اسی بکنن.. مواظب خودتون باشید و سرخود کاری انجام ندید "

مرد اطاعت کرد و یونگی با اولین ضربه ی پا به اسب اونو به حرکت در اورد.

به سرعتش افزود. توی اسمونی که ابی تیره شده بود می تاخت... انقدری سرعتش زیاد بود که مطمعن بود عضلات خودش میگیره.... اما اون هوای سرد کشنده، مخصوصا وقتی که داشت توی این سرما با سرعت بالایی می تاخت و سرما بهش شلاق میزد.

پوستش سفیدتر از همیشه شده بود و بخاطری که از دهنش بیرون میومد باعث رنگ گرفتن لباش شده بود.
وقتی رسید سریع وارد قصر شدو دنبال نامجون گشت.

با پیدا کردنش سریع روبه روش ایستاد و گفت:"منظورت چی بود؟.... یعنی گم شدن یا.... "

نامجون وسط حرفش پرید و گفت:"مطمعنم که گم شدن! "
یونگی عصبی انگشت هاشو داخل پوستش فرو میکرد.

"حالا... کدوم بیشرفی اینکارو کرده؟ "

نامجون کمی فکر کرد.
قاعدتا معلوم نبود.... اما کمی فکر بد نبود.
یکدفعه گفت:"کسی که هم جین و میشناخته و هم جیمین. کسی که پیام فرستاده... میتونم نامه ایی که براتون فرستاده شده رو ببینم؟ "

یونگی سریع از جیبش نامه رو در اورد و به نامجون نشونش داد.
نامجون کمی بررسیش کرد و سریع خوندش.

moonlight🌙S1Место, где живут истории. Откройте их для себя