شخصی که روبه روش ایستاده بود، با اون لبخند درخشانش... هوسوک بود!
متعجب گفت:"شما اینجا چیکار میکنید؟ "هوسوک با لحن کاملا خوبی گفت: "دنبالت میگشتم! "
جیمین از سر جاش بلند شد و به اطراف نگاه کرد"تو کسی و این دور و بر ندیدی؟ "
هوسوک شونشو به معنی نمیدونم بالا انداخت.
یکدفعه دو مر دیگه به جعمشون اضافه شد که جیمین ترسیده پشت هوسوک قایم شد.هوسوک روبه جیمین گفت:"نگران نباش... اونا با منن! "
افرادش کمی عقب رفتند تا کمی فضا به اون دو بدند.
هوسوک برگشت و با گرفتن چونه ی ریز جیمین توی دستش گفت:"خوب بخوابی! "با تخته چوبی که یکی از افرادش برداشته بود رو روی سر جیمین فرود اورد و باعث شد تا جیمین توی اغوش هوسوک بیهوش بشه.
هوسوک نیشخندی زدو با بلند کردن جیمین اونو سمت اسبش برد.
با انداختنش روی اسبش خودش هم سوارش شد."شماهم بیاید. "
با دستورش اون دو هم سوار اسب هایشان شدند و به دنبال هوسوک راه افتادند.
*******
صدا های گنگی میشنید... شاید هم فقط صدای یه نفر میبود!
صداش میزد یا با کس دیگه ایی حرف میز؟بیحال کمی لای چشماشو باز کرد و به اطراف نگاه کرد.
جای نا اشنا، صدا های عجیب و غریب..... کجا بود؟
با دیدن فرد اشنایی جلوش کمی چشماشو بیشتر باز کرد.یکدفعه گفت:" جین هیونگ "
جین که از بیدار شدن جیمین مطمعن شد گفت:"مگه نگفتم دور شو؟ چطوری پیدات کردن؟ "جیمین متاسف سرشو پایین گرفت و گفت:"اون کلبه... درش بسته بود... وگرنه میتونستم خودمو نجات بدم "
جین متعجب گفت:"بسته بود؟.... عجیبه پس اون اجوشی کجا بوده؟ "کمی توی فکر فرو رفت و در اخر به این نتیجه رسید که شاید مرده! :/
یکدفعه به خودش اومد و دید که جیمین عین بید میلرزه."یا.... نترس.. من کنارتم.. باشه؟ "
جیمین عین یه بچه ی کوچلو سرشو تکون داد.
یکدفعه هوسوک اورد اتاق شد و روی صندلی روبه روی اونها نشست.نگاه خیرشو سمت جیمین سوق داد و گفت:"بهتر نیست؟..
دور از قصر.... طبعیت... پیش من! "
جین تفی انداخت و گفت:"تو... تو اصلا کی هستی؟ "
هوسوک از جاش بلند شدو گفت:"من؟... من پسر عم.... من پادشاه جدیدم! "با این حرف هوسوک، شوک بزرگی به جیمین وارد شد.
حواست چیزی بپرسه که هوسوک سریع تر گفت:"نگران نباش... بزار اون پادشاه برگرده... خودم سرشو جلوی تو میزنم! "جین متعجب به روانی روبه روش خیره شد بود.
اون راجب چی حرف میزد؟
جیمین چشماش پر شد و باعث شد سرشو پایین بگیره.
هوسوک دوباره روی صندلی قرار گرفت و گفت:"پسرک که روی حوضی میدوید.... اهسته و با احتیاط اما پر ذوق و شوق..... اما یروز.. ناراحت بود... و... "
YOU ARE READING
moonlight🌙S1
Fanfictionمین یونگی در امپراطوری"مین" پادشاه ایی مستبد و خونخواه که تمام مردمانش ازش وحشت دارند و ناراضین!...اما یه روز دستور میده تا تمام هرزه های گیسانگ خونه ی معروف اونجارو جمع کنن و به قصر ببرن و حالا چی میشه بیین این ها کسی باشه که سرنوشت پادشاه و عوض کن...