******
چند روزی میشد که از یونگی و بقیه خیر نداشت و جدیدا حال و حوصله ی هیچ چیزیو نداشت.
اما خب الان بیرون اومده بود با جین هیونگش.
کسل بود اما جین تمام مدت خوشحال بود، برای ناراحت نکردنش مجبور بود همراهیش کنه.یکدفعه کسی بهش ضربه ایی زد. برگشت و با دیدن جین گفت:"هیونگ، چیشده؟ "
جین با اخم نگاهش کرد و گفت:"خوب میدونم بخاطر من اومدی... اما نمیزاریم بهت خوش نگذره... زود باش بیا "
یکدفعه دستشو گرفت و با خودش کشید.جیمین که شوک بزرگی بهش وارد شده بود پاهاش توسط جین کشیده میشد.
همینطور میرفتن و جیمین حتی نمیدونست کجا!
یکدفعه با ایستادن جین ، بهش برخورد و دردی توی صورتش احساس کرد."یا جین هیونگ... چیکار میکنی؟ "
جین برگشت و با حالت ارامشی گفت:"هیچی دارم یکاری میکنم تا بهت خوش بگذره "
یه نگاهی به اطرافش انداخت... جنگل؟
اخمی کرد و گفت:"و توام میدونی که من از جنگل متنفرم! "جین لبخند خبیثی زدو در ادامه ی حرف جیمین گفت:"و اینم میدونم چون ازش میترسی، متنفری! "
جیمین بی حوصله چشماشو توی کاسش چرخوند و بهش محلی نداد.یکدفعه جین گفت:"پس چطوره این هیونگ ولت کنه همینجا؟ "
جیمین یکدفعه به خودش اومد و ترسیده سراغش رفت.
با گرفتن لباسش گفت:"جین هیونگ عزیزم... منو تنها نزار! "
جین خنده ایی کرد و با نوازش کردن موهای جیمین، دستشو گرفت و باهم شروع به راه رفتن کردن.از بچگیش میترسید... حتی همین الانم یه زره حس ترسش ازبین نرفته بود.
یکدفعه جین ایستاد.
متعجب گفت:"چی شده؟ "جین انگشت اشارشو روی بینی و لبش قرار تا جیمین سکوت کنه.
جیمین متعجب بهش نگاه میکرد... یعنی چی شده بود؟
جین خیلی اروم گفت:"یکی دنبالمون میکنه... البته فکنم بیشتر دنبال توان تا من! "متعجب لب زد:"چی؟ "
این خیلی عجیب بود، برای چی باید ینفر اونم وسط جنگل دنبالش میکرد؟
نمیتوسنت خوب فکر کنه و تمام تمرکزشو از دست داده بود.جین نگاهی بهش انداخت و گفت:"بهتره جامونو عوض کنیم! "
جیمین شوک زده گفت:"چطوری؟ "جین نگاهی به اطراف انداخت و گفت:" لباستو دربیار "
اما جیمین همینطوری بهش نگاه میکرد و هیچ کار دیگه ایی انجام نمیداد.جین کلافه فوشی زیر لب داد و با کندن لباسای جیمین شروع کرد.
سریع کلا هاشونو عوض کردن و با دراوردن لباس های رویی و عوض کردنشون ، جین به جیمین که عین بچه های هفت ساله که نمیدونست چیکار کنه و مسخ شده بود بهش نگاه میکرد."خوب بهم گوش بده... تو سریع میری من خوب این جنگل و میشناسم پس... اونجا که کلبه اس... یه پیرمرد خوبی توش زندگی میکنه میری اونجا منم سریع میرم باشه؟ "
جیمین که اشک توی چشماش جمع شده بود سرشو تند تند تکون میداد.
جین دستی به پشتش کشید و سریع راهیش کرد.
خودش سریع به جایی که فکر میکردم اون شخص باشه رفت.باید توی چشم میبود.
خیلی عادی راه میرفت که انگار گم شده.
با دیدن همون شخص گفت:"اه ببخشید... من گم شدم "
مرد از جایی که پنهان شده بود بیرون اومد و گفت:"که اینطور.... میخواین کمکتون کنم؟ "
جین سرشو تکون داد و خواست تعظیمی کنه که چیزی به سرش برخورد کرد و باعث شد روی زمین بیوفته.
سیاهی مطلق بود که داشت جای روشنایی و میگرفت.**********
با پایچیده شدن اب سرد روش سریع بیدار شد.
کجا بود؟.... میتونست بگه یه کلبه!
مشکوک همه جای کلبه رو زیر نظر گرفت.اما کمی فکر کرد... کی اب ریخته بود رو سرش؟
سرشو برگردوندو با دیدن کسی که پشتش ایستاده گفت:" تو کی هستی؟... برای چی منو اینجا اوردی؟ "مرد از پشت سرش بیرون اومد و گفت:"به زودی میفهمی "
یکدفعه در باز شدن کسی داخل شد.
قدی بلند با لباسی که مطمعنا بود از ابریشم بود.... اون لباس زیادی گرون بود... اون یه اشرافی بود؟صورتش معلوم نبود اما همراهان زیادی داشت.
میتونست وقتی که در باز بود ببینه!
نگاهشو به مرد دوخت و منتظر موند.
مرد با دیدنش داد زد:"احمقا.... من... من گفتم اینو بیارید؟... خوبه نشونش دادم! "بقیه بهم نگاه کردن و شوک زده نمیدونستن چی بگن.
اما بالاخره یکی سکوتو شکست و گفت:"یعنی میگید این... پارک جیمین نیست؟ "جیمین؟... اونا با دونسنگش چیکار داشتن؟ ... اخمی به همشون کرد که مرد ادامه داد:"نه نیست.... این اینجا بمونه و برید سراغش... نباید دور شده باشه زود باشید "
بقیه اطاعت کرد و همراه باهاش رفتن.
لعنتی حالا باید چیکار میکرد؟... کاری از دستش ساخته بود؟
فقط دعا میکرد تا جیمین به اون کلبه رسیده باشه .********
ترسیده دستشو به در رسوند و در زد.
کمی منتظر موند.
جوابی جز سکوت دریافت نکرد... پس تصمیم گرفت خودش وارد بشه.دستگیر درو فشرد و با باز نشدن در متعجب گفت:"چی؟ ... چرا.... چرا باز نمیشه؟ "
مشتی به در چوبی زدو پشت سرشو نگاه کرد.
کسی نبود اما مطمعن بود تا چند لحظه ی دیگه حتما کسانی میان دنبالش!ترسیده درو میکشید و داد میزد تا کسی درو باز کنه اما کسی نبود.
حالا باید چیکار میکرد؟
با گشتن دور و بر کلبه، چیزی پیدا نکرد و این باعث ترس بیشترش شد.با صدای نعل های اسب ترسیده به اطراف نگاه کرد.
باید چیکار میکرد؟.... باید چیکار میکرد؟... باید چیکار میکرد؟انقدر این سوالو از خودش پرسید تا بالاخره جایی برای قایم شدن پیدا کردن.
سریع سمت صندلی کهنه رفت و با قایم شدن پشت ان، دستشو روی دهانش گذاشت تا صدایی نده.با شنیدن صدای کسانی که انگار دنبال اون میگشتن تپش قلبش شدید تر شد.
پس چه بلایی سر جین هیونگش اومده بود؟
با صدای پا، اب دهنشو قورت داد و تو دلش میگفت:"نیا... نیا "اما صدای پا هر لحظه بیشتر میشد.
یکدفعه پایی جلوش دید.
سرشو بالا اورد و ترسیده به شخص روبه روش نگاه میکرد.******
سلام لاویا❤
این پارت یکم کم شد 🥺
لاویا نظرتون راجب این پارت چیه؟
لاویا ووت کامنت یادتون نره❤
YOU ARE READING
moonlight🌙S1
Fanfictionمین یونگی در امپراطوری"مین" پادشاه ایی مستبد و خونخواه که تمام مردمانش ازش وحشت دارند و ناراضین!...اما یه روز دستور میده تا تمام هرزه های گیسانگ خونه ی معروف اونجارو جمع کنن و به قصر ببرن و حالا چی میشه بیین این ها کسی باشه که سرنوشت پادشاه و عوض کن...