"Moonlight_feeling good"

1.3K 205 16
                                    

***
دقیقا یادش نبود چقدر از ندیدن تهیونگ گذشته اما مطمعن بود بقدری دلتنگشه که حاضر بود هم چیشو بده تا فقط یک لحظه ببینتش!

هرشب اشک میریخت و اگه تهیونگش بود نمیزاشت حتی یه قطره از چشمش بیوفته اما وقتی دلیل اشکاش خوده کیم تهیونگ بود... باید میبرد!... گریه فایده ایی نداشت.
کمی نیاز به هوای تازه داشت پس از اتاقش بیرون اومد و با راه افتادن ده تا خدمه پشتش گفت:"کسی دنبالم نیاد "
یکدفعه مشاورش گفت:"اما... "

سریع وسط حرفش پرید و گفت:"بهت چی گفتم؟... میخوام تنها باشم "

مشاور دیگه هیچی نگفت و با همراهی کردن خدمه و خودش تنهاش گذاشتنش و حالا میتونست به راحتی قدم بزنه.

هوای تازه رو داخل ریه هاش برد و لبخندی روی لباش نشست.
امشب یکی از بهترینا بود!... نمیدونست چرا اما انگار قلبش به هوای تازه عادت نداشت و بیشتر از قبل می تپید.
با دیدن شخصی که کنار درخت گیلاس ایستاده ، کنجکاو سمتش رفت و خواست چیزی بگه که.... اون کیم تهیونگ بود؟

نفسش برای مدتی بند اومد و دوباره اشکاش توی چشماش جوش خوردندو در حدی پرشدن که امکان افتادنشون هر لحظه بود.

قدماشو عقب عقب بر میداشت و همینطور که عقب میرفت ، چشم از تهیونگ بر نمی داشت!
اما یکدفعه تهیونگ برگشت و دیدش... ترسیده خواست فرار کنه که پاش به چیزی گیر کردم باعث افتادنش شد.
اخی گفت و این تهیونگ بود که نگران و ترسیده با قدمتی تندش سمت جونگکوک اومدو گفت:"حالت خوبه؟ "

دستشو سمتش دراز کرد اما جونگ کوک دستشو پس زد و گفت:"کمک نمیخوام "

تهیونگ کمی عقب رفت تا به کوک فضا برای بلند شدن بده.
جونگ بلند شدو کمی لباسش و تکوند ، با دیدن نگاه خیره ی تهیونگ گفت:"چیزی شده؟ "

تهیونگ سرشو به طرفی مایل کرد و گفت:"خوبی؟ "
جونگ کوک لبخندی زد و گفت:"اصلا... داغونم... الانم بدتر شدم! "

خواست بره که دستش توسط تهیونگ گرفته شد و از طرفی مانع حرکتش شد.

"ولم کن "

یکدفعه تو اغوش سرد تهیونگ فرو رفت و تهیونگ با صدای گرمش گفت:"لطفا اینکارو باهام نکن... جونگا... من دارم میمیرم... اگه دوسم نداشتی چرا نجاتم دادی؟ "

کوک که سعی در پنهان کردن احساساتش بود گفت:"یبار دلیلشو گفتم"

تهیونگ ولش کرد و داد زد:"اما منطقی نبود!... قابل قبول نبود!... من نمیتونم ببینم کسی که از بچگی باهاش دوستم هیچ حسی بهم نداره... یعنی انقدر بی ارزشم؟ "

این حرف تهیونگ باعث شد تا بغض کوک بترکه و همینطور که اشک میریخت میگفت:"نیستی.... اما نمیتونیم هیچجوره نمیتونیم با هم باشیم... "

یکدفعه تهیونگ وسط حرفش پرید و گفت:"اگه قرار نبود مت مسیرمون یکی نباشه اصلا باهم اشنا نمیشدیم.... اصلا وقتی همو دیدیم همون استاد و شاگرد میموندیم... اما حالا چی؟... ما عاشق همیم... ولی قبول نمیکنی و هم من و هم خودتو داری عذاب میدی! "

سکوتی کردن و انقدر این سکوت ادامه یافت و عمیق بود که صدای باد به گوش میرسید.

جونگ بشدت توی فکر بود و میترسید.... میترسید از جامعه ترد بشه و بدتر از اون برادرشو توی خطر بندازه!
حالا باید چیکار میکرد؟... قلبش... یا منافع دیگران؟
چشمای لرزونشو به تهیونگ دوخت و گفت:"این برای جفتمون بهتره"

پشت کردن به تهیونگ، به راهش ادامه داد و برای امشب بس بود! باید میرفت تو  اتاقش و استراحت میکرد.
******
هر روز پیش اجوما میشست و باهاش دردودل میکرد و از خودشو اون مرتیکه ی دیونه میگفت و بخاطر جیمین مجبور بود که با این بازرس دیونه راه بیاد و هم خونش بشه.

"خب داشتی میگفتی "

یکدفعه از عالم فکر بیرون اومد و گفت:"خب چی میگفتم؟... اها اره باهاش همخونه شدم ولی میترسم ازش "

اجوما دست از کارش کشید و گفت:"ببین مرد جوان، نباید ازش بترسی اگه قرار بود چیزی بشه همچی اون اول پیش می اومد... مگر اینکه تو از خودت مطمعن نباشی و بترسی که اخرش یکاری دست خودت بدی!"

جین متعجب و ترسیده از جاش بلند شدو گفت:"چی؟.. اجوما چرا حرفای بیخود میزنی؟... من... من برای چی باید عاشقش بشم؟ "

اجوما نگاهشو بالا اورد و گفت:"من گفتم که قراره عاشقش بشی؟ "

جین که به لکنت افتاد سعی در توجیه خودش داشت:"پس منظورت چی بود؟.... غیراز این چی میتونه باشه؟ "

اجوما خنده ایی کرد و گفت:"مرد جوان، بهتره کمی استراحت کنید.."

جین بیخیال شدو رفت ولی این حرفای اجوما بدجور روی اعصابش بود و بشدت عصبیش میکرد.
با رسیدن به خونه ی نامجون با حرص روی زمین نشست، یکدفعه نامجون گفت:"چه زود اومدی همیشه شب میومدی! "

جین نگاه عصبیشو سمت نامجون گرفت و یک دفعه گفت:"تو به من علاقه داری؟ "

نامجون شوک زده بدون پلک زدن به جین نگاه کرد و یکدفعه شروع به خندیدن کرد.

"متاسفانه... تیپ ایده ال من نیستی! "

جین از جاش بلند شدو گفت:"تیپ ایده ال تو چطوریه؟ "
نامجون اخمی کرد و گفت:"این یه موضوع شخصیه... دلیلی نمیبینم که بهت بگمش! "

جین بهش نزدیک تر شد جوری که یک قدم باهم فاصله داشتند گفت:"تو از من خوشت میاد! "

نامجون عصبی کلاه شو برداشت و با گذاشتنش روی میز گفت:"ببین من نمیدونم امروز چت شده... اما من فعلا به هیچ کسی علاقه ایی ندار"

جین چشماشو ریز کرد و با ور رفتن بند لباس نامجون گفت:"اما من هیچ کس نیستم! "
نامجون کلافه خواست چیزی بگه که جین ادامه داد:"تو همنجسگرایی و اصلا از من.... "

نامجون عصبی داد زد:"از نظر تو همنجسگرایی چیه؟.... فکر میکنی ما هرکیو ببینم خوشمون میاد چون همجنس مونه؟.... "

جین اخمی کرد و با گذاشتن لباس روی لباس نامجون به این بحث بی پایان خاتمه داد .

اما این قرار بود یه بوسه ی ساده باشه... چرا... چرا جیم انقدر احساس خوبی داشت؟... چرا نمیخواست تموم شه؟
این عادی بود یا... نکنه اونم داشت تغییر میکرد... اما... نمیتونست بیشتر از این فکر کنه چون دست نامجون روی بدنش نشست و باعث تند تر تپیدن قلبش شد.

****
سلام لاویا❤
نظرتون راجب این پارت چی بود؟
نظرتون راجب نامجین چیه؟
لاویا ووت و کامنت یادتون نره حتما ووت بدین❤

moonlight🌙S1Where stories live. Discover now