با کلی پرس و جو تونسته بود خونه ی اون سر بازرس و پیدا کنه ، یه خونه ی کاهگلی با درختای کوچیک که هنوز درحال رشد بودند ، همینطور که قدماش سمتش میرفت تا اینکه بالاخره به در رسید و با چند تقه ایی بهش ازش کمی فاصله گرفت و منتظر موند.
اما کسی در و باز نکرد !نکنه اتفاقی برای جین هیونگش افتاده بود؟ هی این افکاراتش بالا میگرفت تا اینکه به یکی از اونها خواست عمل کنه.
کمی عقب تر رفت و با نگاهی به اطرافش از نبودن کسی مطمعن شد و سریع درو باز کرد.
اما خالی بود!... یعنی جین هیونگش کجا رفته بود؟... لعنت که نمیتونست زیاد بیرون باشه و باید هرچه سریعتر به قصر برمیگشت.
درو سریع بست و با رفتن به قصر، هر کسی و مشغول تدارکات میدید... اینجا چخبر بود؟
یکی از خدمت ها رو نگه داشت و گفت:"چخبره؟ "
خدمتکار تعظیمی کرد و گفت:"پادشاه دستور جنگ دادن "
جیمین با شنیدن اسم «جنگ» ترسیده خدمتکار و ولش کرد و به نقطه ی نامعلومی خیره شد.توی فکر بود که چرا یدفعه ایی قرار بود جنگ شروع بشه؟... یعنی تاثیر حرفاش بود؟.
اما توقع نداشته یونگی انقدر سریع بهشون گوش بده و مهم تراز اون!.... بهش عمل کنه!
پس تصمیم گرفت بره پیش پادشاه اما پادشاهم توی اتاق خودش نبود! امروز همه چشون شده بود؟... هیچکس سر جای خودش نبود.
با پرس و جو فهمید همون جایی رفته که با خودش قبلنا رفتن اونجا و مهتاب و تماشا کردن!
با دویدن به سمت اونجا بعداز چند لحظه که رسید شروع به نفس نفس زدن کرد.یونگی سمتش برگشت و گفت؛ "چیشده؟ "
جیمین که صبر کرد تا نفساش منظم بشه گفت:"چرا جنگ؟ "یونگی سمت رود خونه برگشت و گفت:"اونا به کشورم تجاوز کردن... توقع نداری که ازشون پذیرایی کنم؟ "
جیمین سرشو تکون داد و گفت:"اره میدونم... اما چرا؟ "
یونگی سرشو به معنی نمیدونم تکون داد و باعث خاتمه دادن بحثشون با جیمین شد.هنوزم به رودخونه خیره بود تا موقعی که بادی نسبتا تندی وزید و باعث ریختن شکوفه های گیلاس از روشون شد.
"شکوفه های گیلاس بهترین گیاهیه که توی عمرم دیدم "
یونگی همینطور که با دستش گلبرگهای شکوفه ی گیلاس و لمس میکرد گفت: "تن توام مثل این نرمه؟! "
جیمین شوکه بهش نگاه کرد و لب زد:"چی؟ "
یونگی نگاهشو از گلبرگ توی دستش گرفت و به جیمین توی شوک رفته نگاه کرد.لبخند محوی زدم گفت:" اگه از جنگ زنده برنگشتم.... برای کوک ، هیونگ خوبی باش "
جیمین عصبی خواست مخالفت کنه اما همون لحظه بود که یونگی پشتشو سمت جیمین کرد و راهشو سمت قصر ادامه داد.حتی برای اخرین بارم نمیخواست مثل ادم با جیمین حرف بزنه؟!
حس مزخرفی داشت به اینکه اگه یونگی نباشه باید چیکار کنه.
******
همینطور که گونههاش از شدت نوشیدن زیاد گل انداخته بود، تلو تلو خوران سمت خونه ی نامجون میرفت و با صدای بلندش میگفت:"ازت متنفرم کیم نامجون.... برای چی منو بوسیدی؟... نمیگفتی ممکنه قلب بی جنبم بلرزه و حالا از این لرزش خوشش اومده باشه و بازم دلش بخواد؟ "یکدفعه به یه درختی برخورد کرد و روی زمین افتاد و شروع به خندیدن کرد.
" اون احمق فرار کرده اینطور نیست؟ "از جاش بلند شدو با تکوندن لباساش گفت:"نه فقط دلش نمیخواست روی تهوع اور تو رو ببینه! "
یکدفعه داد زد؛ "بسه... خودم حالیش میکنم با کی طرفه! "
قدماشو تند کرد و با رسیدن به خونه ی نامجون درشو باز کرد و با ندیدن نامجون خواست بره که سرش گیج رفت روی زمین ولو شد.
****
این جنگ به نفعشون بود یا قرار بود ضرر بکنن؟
این سواله همه از جمله جونگکوک بود... اما واقعا چطور بود؟... برادرش یکدفعه ایی شروع به محافظت از این کشور کرد و حالا بخاطرش جنگ راه انداخته بود!براش کمی عجیب بود... چطوری برادرش انقدر تغییر کرده بود؟... نکنه کسی پشت این قضایا بود؟
سرش از فکرکردن به همه چی خسته شدم باعث شد تا خمیازه ایی بکشه.
تازه بیدار شده بود اما این فکرای مزخرف و اشغال ذهنشو خسته کرده بودن و مجبور بود تا بخوابه.حالا سوال این بود !... باید میخوابید یا دوباره به اون جا میرفت و تهیونگ رو از راه دور تماشا میکرد؟
معلوم بود که عمیقا اینو میخواست تا تهیونگ و تماشا کنه... اما یه حسی درش میگفت امروز اون روز نیست و بهتره کمی استراحت کنه.پس بیخیال توی جاش دراز کشیده و با دراوردن بند پیشونیش و پخش کردن موهای بلند و مشکی اش که مانند تهیونگ بودند در اطرافش سعی کرد تا کمی بخوابه.
*****
قرار بود شب حرکت کنند تا صبح به مقصدشون برسن و بتونن اول صبح به کشور دشمن حمله کنن.
همه اماده روی اسباشون به دنبال پادشاه که تیپ ساده ایی زده بود راه افتاده بودن.بار لبخند گفت:"هرتیپی برازندهی شماست ، اما این زیادی به شما میاد سرورم"
یونگی در مقابل لبخندی بهش زدو دوباره به حالت جدیش برگشت و گفت:" بنظرت چند نفر از اون مرز محافظت میکنن؟ "نامجون به فکر فرو رفت و گفت:"ممکنه بیش از صد نفر! "
یونگی سری تکون داد و تمام مسیر بدون حرف دنبال شد تا هوا تاریک شد و مجبور شدن شب و توی جنگل کنارشون بگذرونن.با درست کردن اتیشی توسط سربازانش کنارش قرار گرفت و هرکسی مشغول کاری بود.
خودشم کنار یونگی قرار گرفت و با زل زدن به اتیش گفت:"زیباست نه؟ "یونگی حرف نامجون و تایید کرد و گفت:" اما کشنده و خطرناک"
با این حرف یاد جین افتاد... نمیدونست چرا اما نگرانش بود که چیکار میکنه و وقتی نامجون و نبینه چه عکس العملی داره یا اینکه کلا غیب شده و ... شایدم دزدیدنش یکدفعه با صدای کسی که میگفت بهتره بخوابیم که فردا بیدار بشیم از افکاراتش بیرون کشیده شد، روی تخته سنگی سرشو گذاشت و سعی کرد تا بخوابه اما هم سختی سنگ اذیتش میکرد هم فکر جین!
*******
سلام لاویا
نظرتون راجب این پارت چی بود؟
لاویا لطفا ووت و کامنت بدین و توی چنلم حمایت کنید❤
YOU ARE READING
moonlight🌙S1
Fanfictionمین یونگی در امپراطوری"مین" پادشاه ایی مستبد و خونخواه که تمام مردمانش ازش وحشت دارند و ناراضین!...اما یه روز دستور میده تا تمام هرزه های گیسانگ خونه ی معروف اونجارو جمع کنن و به قصر ببرن و حالا چی میشه بیین این ها کسی باشه که سرنوشت پادشاه و عوض کن...