"moonlight_Hot kiss"

962 145 13
                                    

(چندروز بعد)
با اعلام کردن اینکه چه کسی قراره بیاد توی اتاقش، بیشتر توی خودش جمع شد و پتو رو توی مشتش مچاله کرد.
یونگی وارد شدن با دیدن وضعیت جیمین گفت:"بازم نمیخوای حرف بزنی؟ "

جیمین بیشتر توی خودش جمع شدو به نقطه ی نامعلومی زل زد.

غذای دست نخورده، حتی ابی که براش اورده بودن هم نخورده بود و این فقط باعث ضعیف تر شدن بدنش میشد و زخم اش خوب نمیشدن!

کنارش نشست که جیمین ترسیده توی جاش پرید و شروع به لرزیدن کرد.
یونگی محتاط دستشو جلو اورد و با نوازش قسمت کمی از موهای روشن جیمین گفت:"چرا؟ چرا با خودت اینکارو میکنی؟ "

جیمین سرشو سمت یونگی برگردوند و با چشمای گود افتاده و رنگ پریده و بیحال گفت:"گفتم به چیزی احتیاج ندارم "

یونگی که خسته شده بود از حرفای تکراری، دستشو بلند کرد و با گرفتن چونه ی جیمین بهش زل زدن با اخم گفت:"یا غذاتو میخوری یا اینبار... به دستور پادشاه اینکارو میکنی "

پیاله اب رو برداشت و با زدن انگشت کوچکش به داخل اب کمی انگشتشو تر کرد و شروع به ضربه های اروم زدن روی لب های ترک خورده ی جیمین کرد.

جیمین که احساس سوزش میکرد خواست از دست یونگی فرار کنه که چونش محکم تر توسط یونگی کشیده شد.

"یبار دیگه تکون بخور تا اینبار دیگه بهت رحم نکنم "

اما جیمین با لجبازیش دوباره خواست در بره که یونگی ولش کرد.
خنثی بهش نگاه کرد.
یکدفعه پیاله ی اب رو سرکشید و با دهن پر به جیمین نگاه کرد.

جیمین متعجب بهش خیره شد.
یونگی بهش سمتش یورش برد و با خیمه زدن روش، دو دست جیمین و بالای سرش نگه داشت و با کوبیدن لباش روی لبای جیمین باعث شد تا چشمای جیمین بیش از حد بزرگ بشه.

با زبونش بین لب های جیمین و باز کرد و شروع به ریختن اب توی دهن جیمین کرد.

با کمی فاصله ازش بهش خیره شد که یکدفعه قطره ی ابی از گوشه ی لب جیمین سرازیر شد ... سرشو به اون طرف خم کرد و با لیسیدن قطره ی اب گفت:"حالا غذا هم میخوری! "

جیمین خواست چیزی بگه که شکمش شروع به قارو قور کردن افتاد.
یونگی پوزخندی زدن بهش نگاه کرد.
جیمین پسش زدو سر جاش نشست، به غذا نگاه کرد اما نمیتونست سمتش بره.

یونگی که فهمید جیمین منتظره تا بره گفت :"جایی نمیرم... باید جلوی خودم تمومش کنی "
جیمین اخمی کرد و گفت:"کسی نخواست بخورتش "

یونگی سرشو تکون داد و با جلو کشیدن میز غذا، خودشو به جیمین نزدیک کرد .
قاشق و توی برنج کرد و سمت جیمین بردتش.

"بخور "

جیمین اخمی کرد و خواست پسش بزنه که یونگی قاشق و توی دهنش کرد.
برنج خوشمزه ایی بود... خیلی دلش میخواست کل میز و تموم کنه اما غرور لعنتیش اجازه نمیداد.

اب دهنشو با صدا قورت داد که یونگی خنده ایی کرد.
دوباره قاشق و توی برنج کرد و با گذاشتن گوشتی روی برنج ، قاشق وجلوی دهنش گرفت.

جیمین بدون معطلی خوردتش و  به چشم به ترشی های سر میز کرد.
یونگی چشم غره ایی بهش رفت و با زدن چاپستیکش توی ظرف های ترشی چنتایی ازشون بیرون اورد و داخل دهان جیمین گذاشت.

چندی که گذشت جیمین خودش ابی که ته ترشی بود و خورد و یونگی گفت:"خودت میتونستی بخوری و ناز  میکردی"

جیمین کمی خجالت زده سرشو پایین گرفت و اروم ظرف رو  روی میز قرار داد.

*******
لباساشو عوض کرد و با دیدن جین که در حال اماده کردن میزه گفت؛ "مطمعنی حالت خوبه؟ خودم میچینمشون "
جین سری به نشونه مخالفت تکون داد و گفت:"نه خوبم "
نامجون چیزی نگفت و سر میز نشست.

"میگم... قضیه یی.. "

جین سمتش برگشت و گفت؛ "بهت گفتم که اون موقع مرتیکه رو نمیشناختم فقط جیمین میشناختنش "

نامجون با کمی تردید گفت:"این چند روزه چیزی نمیگه... نمیشه تو ازش بپرسی "

جین خسته، اخرین ظرف هم روی میز گذاشت و گفت :"وقتی خودش چیزی نمیگه... من چطوری ازش حرف بکشم... اون جیمینه نگه ... دیگه به هیچکس نمیگه"

نامجون که دیگه نمیدونست چی بگه ، حرفی نزد و تو سکوت مشغول خوردن غذاش شد.
سخت بود که این سکوت و بشکنه اما نمیتونست حرفیم نزنه.

قاشقشو کنار گذاشت و گفت:"میخوام.... بریم "
جین متعجب گفت؛ "چی؟.... کجا بریم؟ "

نامجون نگاه کلی به خونه کرد و گفت:"ژاپن.... بنظرم اونجا بهتره... اونجا خودمونیم...مردم عادی! اما اینجا... من سربازرسم، تو برادر و بهترین دوست کسی هستی که شایعه شده معشوقه ی پادشاهه! "

جین غمناک نگاهش کردم گفت:"بنظرت من میتونم جیمین و تنها بزارم؟ "
دست نامجون مشت و فشاری به دندوناش وارد کرد، از لای دندوناش غرید:"اون بچه نیست "

جین لباشو با زبونش تر کرد و گفت:"برام مهم نیست... اون بچه نبود که گیر همچین دیونه ایی افتاد و وضعیتش این شد. "

نامجون سری تکون داد و گفت:"باشه پس... هر موقعه احساس کردی خطری تهدیدش نمیکنه... میتونیم بریم؟ "
جین کمی توی فکر فرو رفت.

اما این فکر کردن طولانی شدن باعث شد تا نامجون سرفه ی ساختگی بکنه تا جین به خودش بیاد.

جین که سرفه ی نامجون و شنید گفت:"اب بخور"

نامجون از کارش دست کشید و گفت:"منتظر جوابتم "
جین که تازه فهمید داشت به چی فکر میکرد گفت:"باشه "
لبخند تلخی رو لب نامجون شکل گرفت و باهم به خوردن ادامه دادند.
*******
سلام لاویا❤
داریم به پارت های اخر نزدیک میشیم
این پارت چطور بود؟
لاویا ووت و کامنت یادتون نره ❤

moonlight🌙S1Where stories live. Discover now