"moonlight_shine"

2.2K 342 22
                                    

با نگاهی به پسر روبه رویش که باعث بی خوابی دیشبش شده بودو ذهنشو مشغول خودش کرده بود و با تصمیمی که گرفت از جایش بلند شدو درد باز کردو همان موقع مشاورش جلویش قرار گرفت و گفت:"پادشاه، چیزی لازم دارید؟"

نگاهی به پسر خوابیده کردو نگاهی به مشاور و گفت:"امشب مهمونی توی قصر برگزار شه و تمام مقامات هم دعوت شن!"
مشاور با تعجب گفت:"چیزی شده؟"

"قراره...این پادشاهی و قدرتمند کنیم!"

مشاور از این تصمیم پادشاه خوشحال لکنت گرفت و گفت:"بل...چشم...حتما"

درو بست و سمت پسر برگشت و زیر لب گفت:"امشب قراره سرگرمم کنی"
کنارش قرار گرفت و با کشیدن دستش بر روی موهای بلوند پسر ، بیدارش کرد.
پسر بادیدن پادشاه که روبه رویش سعی در نوازشش است ترسیده نیم خیز کمی عقب رفت.

پادشاه سرد دست از نوازشش برداشت و گفت:"امشب قراره توی مهمونی باشی!"
پسر با تعجی گفت:"مهمونی؟...چه مهمونیه؟"
پادشاه کمی جلوتر اومد و طوری که حرفاشو به صورت پسر مقابلش بکوبوند گفت:"مهمونی بزرگی که تو باید توش هنرنمایی کنی!"

پسر که هرلحظه گیج تر میشد و حرفای پادشاه براش مبهم تر میشد گفت:"هنرنمایی؟...منطورتون چیه؟"

پادشاه از جایش بلند شدو پشت به پسر گفت:"باید برقصی!"
پسر که چشمانش از این باز تر نمیشد خواست چیزی بگوید که پادشاه مانعش شدو گفت:"امشب خوب بخودت برس...اگه هم باعث پاچیدن مهمونیم شی ...خودم سرتو میزنم!"

پسر عصبی دستشو مشت کردو ناخون های ریزشو توی پوست نرم و لطیفش فرو میبرد طوری که پوستش به رنگ زرد و دراخر سفید میرفت.

پادشاه از اتاق بیرون و رفت و پسر و با یه دنیا فکر و خیال هایی که قصد جونشو داشتن !
حالا چطور میخواست میون آن همه مرد و مقامات بزرگ و از همه مهم تر پادشاه برقصد!...او از رقص تنفر داشت و این تنفرش باعث شده بود تا سالها نرقصه و حالا...حالا چیزی یادش نیس!

با وارد شدن همان افرادی که قبلا به حمام برده بودنش گفت:"بفرمایید؟!"

یکیشان جواب داد:"پادشاه دستور دادن تا برای دوساعت دیگر برای مهمانی حاضرشید!"
چی؟ از این بدتر دیگه نمیشد...چطوری توی دوساعت باید اماده میشد ....پس دیگه همچیو باید به زمان میسپارد تا ببینه چی میشه.

به همراه انها وارد حمام شد و پس از نیم ساعت از شستن خودش دست کشیدو به سمت اتاقی دیگر رفت که تاحالا ندیده بود!
واقعا که قصر جایی بزرگی بود!

با دیدن انواع لباس ها و چند نفر از کسانی که انجا ایستادند پرسید:"اینجا کجاست؟"

یکیشان جواب داد:"باید برای مهمانی اماده شید زیاد وقت نداریم!"

با نشستن بر روی صندلی چوبی یکیشان شروع به شانه زدن موهایش کرد!
ان یکی شروع به زیبا سازی کرد و دیگری لباس هایی را برایش انتخاب میکرد!

moonlight🌙S1Место, где живут истории. Откройте их для себя