"moonlight_beastnight"

1.1K 180 19
                                    

شب شده بود و قاعدتا توی این سرما کسی از قصر بیرون نمی اومد اما نمیدونست چرا انقدر هوس بیرون رفتن کرده بود.

دلش برای خیلی چیزا تنگ شده بود اما دقیقا نمیدونست چیا!
به اسمون صاف و تیره که ماه درش میتابید نگاه کرد.

"انگار توام دلت گرفته "

سرشو پایین انداخت که کسی سمتش اومد و گفت:"شما چرا اینجایین؟... برید توی قصر "
سری به نشانه ی مخالفت تکون داد و گفت:"یکم راه برم بعدش میام"

زن سری تکون بیخیالش شد.
کمی قدم میزد که یکدفعه احساس کرد تنها نیست یا حداقل کسی نگاهش میکنه!

دور خودش چرخید و با ندیدن کسی خواست بیخیال بشه که تیری سمتش پرتاپ شدو جلوی پاش ایستاد.
این چی بود؟ یه نامه؟ یا واقعا قصد جونشو کرده بودن؟
با استرس تیرو برداشت، چیزی که بهش وصل شده بود نشون میداد اون یه نامه با خودش داره.

بازش کرد و شروع به خوندن چند خط کرد:"پادشاه در خطره... سریعتر خودتو به مرز برسون "

متعجب گفت:"مطمعنی نامه رو درست اوردین؟ "
برای چندمین نامه رو خوند... میشه گفت دوستانه بود اما اخه کسی که باهاش اشنا باشه بهش میگه پس چرا نامه فرستاد؟

تردید داشت بره یا بمونه... نکنه دیر شده باشه؟
شروع به جویدن پوست لبش کرد و با چرخیدن دور خودش سر در گم شده بود.

لعنتی فرستاد و با رفتن به اتاقش و برداشتن وسایل مورد نظرش، دزدکی وارد اصطبل شد و با برداشتم اسب مشکی سریع فرار کرد.
اما لعنت چطوری از نگهبانا رد میشد؟
اینجا باید یه تشکری از جین هیونگش میکرد که تموم این شهرو بهش یاد داده بود و اگه کور میشد تمومشو حفظ بود پس گم نمیشد!

سریع از یه راه میان بر رفت و بالاخره به جاده ی اصلی رسید.
ماهی که به دریای تیره میتابید و جیمین که سوار روی اسب مشکی رنگش میتازوند.

تضاد زیبایی و ایجاد کرده بودند و تنها چیز مهم جون پادشاه بود.

با اینکه اینهمه راهو پیاده نیومده بود اما نفس نفس میزد و دلش برای اسب میسوخت.
اما متاسفانه نه میتونست توقف کنه نه موقعه ی حرکت اسب چیزی بهش بده!

با دیدن دود فهمید که نزدیکن، پس ضربه ی ارومی به اسب زدتا سرعت زیاد بشه.

*****
نمیتونست بخوابه و همش توی جاش غلت میخورد یا به کوک فکر میکرد یا جیمین یا مردمانش و سربازانش و تا حالا همچین حسی نداشت.

پس نگرانی اینطوری بود! واقعا حس بدی بود و میتونست از درون ادمو نبود کنه.

با صدای ضعیفی که از بیرون میومد از چادرش بیرون اومد و با دیدن درگیری بلند شد و سمت سربازی رفت.

"چخبر شده؟ "

سرباز اعلام بی اطلایی کرد.
یونگی جلو تر رفت و با دیدن کسی که داشت سعی میکرد وارد بشه خشکش زد.

moonlight🌙S1Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz