با گل انداختن صورتش که نشانه ی مستی اش بود گفت:"من اون دختر و میخوام...خیلی زیباس..."با سکسکه ای حرفش بریده بریده شد و دوستش که وعضش را درک میکرد با تاسف سری از شرمندگی تکان داد و گفت:"بهتره بریم!"
اما او به نوشیدن ادامه داد و اعتراض کنان گفت:"نه...من گفتم..اون...دخترو میخوام"
پس از جایش بلند شد و سمت دختر که درحال رقصیدن با شلواری گشاد و نیم تنه ای که فقط سینش را پوشانده بود و دسته هایش را بر دورش انداخته بود و دستمالی حریر به رنگ قرمز که با شلوار و نیم تنه اش ست بود و موهای مشکی رنگش که ان را سفت بالای سر خود بسته بود رفت.
هنگام رقص دستانش، النگوهایش به صدا در می آمدند که یکدفعه دست کسی بر مچ دستش حلقه شد!
با تعجب به صاحب ان دست های قوی و قدرتمند نگاه کرد."تو باید امشب به من سرویس بدی!"
با گفتن این حرف مرد ترسیده چشمانش درشت تراز قبلشان شد.
او قبول داشت که کارش این است ! اما او باکره بودو پس همه جا این تضمین و میدادند که در این کار ،کاری به باکره ها ندارند!پس شروع به تقلا کرد و درخواست کمک کردن کرد.
اما هرکسی مشغول کار خودش بود و به دختر توجه ای نمی کرد! با سوزشی در مچ دستش نگاهی به النگو های شکسته شده اش انداخت .النگوهایش بخاطر فشار زیادی که ان مرد به دستش وارد کرده بود در مچ دست دختر شکسته شده بود و بعضی شان در پوست دختر با رنگی قرمز که از دست دختر تا ارنجش خودنمایی میکردند جاری میشدند!
پس مرد با تنفر مچ دست دختر را ول کردو اورا به زمین پرت کرد که باعث برخورد دختر به چنتا از دوستان رقصنده اش شدو جمعا همشان به زمین پرتاپ شدند و صدای را به وجود آوردند!
انگشت اشاره اش را تهدید وار به سمت تمام کسانی که در آنجا حضور داشتند بالا اوردو گفت:"من از همتون شکایت میکنم!....شماها هنوز نمیدونید من کی هستم و چیکارا که نمیتونم بکنم...."
و دراخر خنده ای شیطانی کردو زیر لب همش تکرار میکرد:"شکایت میکنم....شکایت میکنم....شکایت میکنم!"دوستش با گرفتن زیر بغلش اورا به بیرون برد و هنگامی که کمکش میکرد در راه رفتنش به دوست مستش که باعث درد سری جدید شده است لعنتی میفرستاد و فوشش میداد!
****
با دراز کشیدن داخل وان حمام سنگی اش که با آب گرم پرشده بود و گل های رزی که درش ریخته شده خودنمایی میکردند و با استشمام انواع عطر های بکار برده شده در داخل وانش لبخند محوی بر روی لبش ظاهر شد که سریعا ان را با اخمی تعویض کرد...این خلوق خوی او بود!با دستورش تمام خدمه انجارا ترک کردند و دیگر خودش ماند و حمام کردنش!
با دیدن تصویر خودش داخل اب لعنتی زیر لب فرستاد و گفت:"هنوز سرجاشه!"
با چنگزدن به زخم عمیقش که از بالای ابروی راستش تا وسط گونه اش کشیده شده بود زدو پشت سر هم لعنت میفرستاد!
با وارد شدن یکدفعه ای مشاور احمقش عصبانی سرش را برگرداند و داد زد:"کی بهت اجازه ی داخل شدن و داد؟"
CZYTASZ
moonlight🌙S1
Fanfictionمین یونگی در امپراطوری"مین" پادشاه ایی مستبد و خونخواه که تمام مردمانش ازش وحشت دارند و ناراضین!...اما یه روز دستور میده تا تمام هرزه های گیسانگ خونه ی معروف اونجارو جمع کنن و به قصر ببرن و حالا چی میشه بیین این ها کسی باشه که سرنوشت پادشاه و عوض کن...