"moonlight_gay"

1.6K 244 15
                                    

بخاطر تب های ناشی از بخیه های تهیونگ مجبور بود تا صبح بیدار بمونه و براش پاشویی و عوض کردن اون حوله ی روی پیشونیشو بکنه !

اما از ته قلبش اینکارو دوست داشت و از طرفی میترسید بلایی سر تهیونگش بیاد و این تفکرم وادارش میکرد تا هرکاری براش انجام بده‌.

نگاهی به هوای روشن شده انداخت و گفت:"هنوز تبش پایین نیومده که"

کمی دلشوره گرفته بود!...چراکه دکتر بهش گفته بود این تب تا یه روز بعد از بخیه زدنش ادامه داره و تقرییا یه روز شده بود دیگه؟...جونگ کوک به خودش دلخوشی میداد که شاید یه روز نشده و نمیدونست چقدر دیگه بایدصبر کنه و توی دلش دعا کنه تا تهیونگ چشماشو باز کنه البته این زیادی بود!‌‌‌....همینکه تبش بیاد پایینم براش خوشایند بود.

خسته سرشو کنار تهیونگ قرار داد و گفت:"شاید منم نمیدونستم‌‌....ولی تو بهم نشون دادی که چیه!"

با ناله ی تهیونگ سریع از جاش پرید و نگران گفت:"تهیونگا...حالت خوبه؟...چیزی میخوای؟"

اما تهیونگ هنوز بهشون نیومده بود و فقط ناله ایی میکرد که ناشی از درد زیاده بخیه هاش بود.

جونگ کوک لبشو داخل دهانش کشید و سعی داشت مانع اشکش بشه و دراخر با بالا گرفتن سرش تونست مانعشو بشه و با یه نفس عمیق دوباره کارشو از نو شروع کرد.

*****

مثل همیشه سرجاش روی تخت سلطنتی نشسته بود و به حرفای مشاورش گوش میداد‌ اما همشون حرف از درگیری کشور های همسایش میزد و هیچ کس حرفی از مردمان بدبخت کشورش چیزی نمیگفت!

"جنگ اونا به من ربطی نداره"

اما یکدفعه کسی ادامه ی حرفه یونگی گفت:"اما ممکنه اونام به ما حمله کنن و این خیلی امنیتمونو به خطر میندازه!"

با یادآوری امپراطوری پدرش که اونم دست کمی از خودش نداشت ضعیف بود باعث زخم روی صورت لعنتیش و مریضیه داداش شده بود.

اخم بزرگی روی صورتش نشست و هرکسی که توی سالن بود به وضوح به خودشون لرزیدن چرا که یونگی با اون زخم و اخمش بشدت وحشتناک شده بود و سکوتی سنگینی سالنو فرا گرفته بود که پادشاه از جاش بلند شدو گفت:"نیروهامون افزایش بدین و بهشون تعلیم بدین تا از کشور محافظ بکنن"

مشاورا با تعجب بهم نگاه میکردن و مطعنن الان پیش خودشون میگفتن"مگه برای پادشاه کشور مهمه؟"

اره برای یونگی که قبل از اینکه جیمین و ببینه کشور اصلا براش مهم نبود و فقط اون زخم کوفتیش مهم بود و اگه بهش میگفتن یه روزی قرار نگران کشورت بشی میزد زیره خنده در اخر با شمشیرش سرشو میزد.

با دستورش سریع سالن و ترک کرد و به سمت اتاقی که جیمین توش بود و با باز کردنش جیمین و دید که بلند شده و دستش به سرشه‌.

moonlight🌙S1Où les histoires vivent. Découvrez maintenant