part10

254 59 5
                                    

"مینا میشه اروم باشی؟"
با نگرانی سرمو به سمت اونیم چرخوندم و نگاهش کردم
+اخه هیچوقت دوستی نداشت...اصلا دوستاش کین؟ چرا یه شب مونده و نگفته؟
اونی به سمتم اومد و با لبخند دستشو روی شونه‌ام گذاشت.
"اون ۱۸ سالش شده مینا! دیگه بچه پنج ساله نیست باید کنار بیای با خیلی چیزاش،یروزم میخواد مارو ترک کنه پس سعی کن فقط..."
با صدای در زدن حرفش نصفه موند،به سمت در اتاق رفت و با چشمک در رو باز‌کرد.
سعی کردم با جدیت پشت میزم بشینم و منتظر به در خیره موندم.با ورود چانگکیون و پشت سرش دو پسر که یکیشون قد بلندی داشت و دیگری هم قد چانگکیون بود از تعجب ابرویی بالا انداختم.
با صدای بسته شدن در به خودم اومدم و به سه نفر اشاره کردم بشینن.
"خب،شما دوستای چانگکیونی هستین؟"
پسر قد بلند لبخند جذابی‌زد و سر تکون داد.
×سلام عرض شد خانم سو. بله ،من شونو هستم و ایشونم کیهیون نسبت به دفعه قبل که دیدیمتون جوون تر بنظر میاید.
از حرفی که زد شوکه شدم و با خجالت از تعریفش پرسیدم.
"شما...شما منو میشناسید؟"
پسری که کیهیون معرفی شد لبخند بانمکی زد و سر تکون داد.
~بله ،شما هفته پیش به شهر عجایب اومدین برای بار شیشم، ما همیشه اخر شهر عجایب می‌ایستیم،یادتون میاد؟
با فکر به هفته گذشته لبخند هیجانزده ای زدم و سر تکون دادم.
"بله بله... شما همون دوتا پسر جذاب خروجی شهر عجایبید.واو... باورم نمیشه شما دوستای چانگکیونی هستین؟"
به چانگکیون که سرش رو تا جایی که میتونست داخل هودیش مخفی کرده بود نگاه کردم.
"چانگ؟!"
سرش رو به شدت بالا اورد و تا خواست حرف بزنه صدای شونو توجهمو جلب کرد.
×همونطور که احتمالا بدونین ما دوساله چانگکیونی رو میبینیم برای همین میشناسیمش خانم سو،و البته که اونم مارو میشناسه(لبخند مهربونی زد) دیشب فقط یه مرحله براش باز شده بود که یکم...فقط یکم باعث شد دونسنگمون بترسه واسه همین بردیمش پیش خودمون تا حالش خوب شه...
~و از اونجایی که دیر شده بود گفتیم بمونه پیشمون...خواستیم به اینجا خبر بدیم،ولی خب گوشیشو تا زمانی که زنگ نزده بودین پیدا نمیکردیم.
دو پسر غریبه لبخند میزدن و چانگکیون با صورت خنثی بهشون نگاه میکرد.
خیالم که از دوستای چانگکیون راحت شد اجازه رفتن بهشون دادم.اما در لحظه اخر...
"شونو شی؟"
پسر بلند قد اخرین نفر بود که داشت خارج میشد به سمتم برگشت.
×بله خانم سو؟
"من...من نمیدونم چقدر با چانگکیون دوستید و ازش شناخت دارید ولی میتونم ازتون چیزی‌بخوام؟"
پسر سری تکون داد و منتظر موند.
"چانگکیون بخاطر گذشته ای که داشته برای من خیلی مهمه...من خودم پیداش کردم و اوردمش،میدونم که دیگه داره بزرگ میشه و تصمیم هایی خواهد گرفت.ازونجا که بنظرم ادم پخته ای هستید خواستم ازتون بخوام مراقبش باشید که اسیب نبینه. میدونم خواسته..."
×حتما اینکارو میکنم. چانگکیون توی این دوسال جزو نزدیکترین افراد به من و کیهیونه نگرانش نباشید :)
لبخندی از سر ارامش زدم و با رفتنشون به سمت گوشیم رفتم.
"اونیییییییییی بیا بریم بیرون همه چیزو برات تعریف کنم"
با ذوق پیام رو ارسال کردم و به سمت پالتوم رفتم...
_________________
سه ساعتی میشد که هیونگاش و چانگکیون خونه رو ترک کرده بودن و اون حتی برای خداحافظی هم از اتاقش بیرون نرفته بود.
دستی بین موهاش کشید و با کلافگی لیوان شیر عسل گرمشو از روی میز برداشت.
نگاه اجمالی به خونه انداخت.
این خونه‌رو خودش ساخته بود،تمام نقشه اتاق ها،اشپزخونه،هال و حتی پارکینگ رو از حفظ بود!
خونه اشپزخونه بزرگی داشت که با رنگهای کرم و قهوه‌ای دیزاین شده بود و کامل مطابق میل کیهیون هیونگش بود. هیچ نقصی توی اشپزخونه و لوازم کاملش نبود و همین باعث شده بود تا کیهیون وقتی اولین بار اونجارو دید یک هفته از دونسنگش اویزون باشه و بخاطر این هدیه بزرگ مدام ازش تشکر کنه. پوزخندی زد و به سمت هال بزرگ خونه رفت.
طراحی هال بزرگ خونه هم کاملا مطابق میل شونو هیونگ و کیهیون هیونگش بود.
ترکیب رنگهای قهوه ای و کرم و مشکی باعث شده بود تا هال گرمی رو بوجود بیاره و مبلهای راحتی و عزیز کیهیونیش که نقطه سفید و بُلد هال به حساب میومدن... روی دیوار‌ ها حتی یه تابلو کوچیک هم نبود و فقط بوسیله راه راه های کرم،مشکی پوشیده شده بود. و تلوزیون مورد علاقه شونو هیونگش که بعد از کیهیون عشق دومش به حساب میومد و اخرین مدل تلوزیونی بود که قرار بود به بازار عرضه بشه... از هال دوتا پله میخورد یکی به سمت اتاقهای طبقه بالا که مختص شونو و کیهیون بود و اتاقهای کارشون رو هم شامل میشد،‌و دیگری به سمت محلی زیرزمین مانند میرفت که محدوده*خودش* بود و کسی جز کیهیون هیونگش‌که اونم فقط قسمتیش رو حق داشت وارد بشه اجازه ورود نداشت.
نفس عمیقی کشید و با رکابی مشکی که تنش بود به سمت حیاط رفت. احساس ارامش داشت، خیلی وقتا وقتی کسی خونه نبود قدم میزد و برای چندین بار ساختشو زیر نظر میگرفت.
حیاط بزرگ با چمن های مصنوعی پوشیده شده بود و گوشه ای از‌اون گلخونه کوچیکی داشت که مشخصا به نام کیهیون بود. گوشه دیگه ای از حیاط گاراژ بزرگی وجود داشت که محل رسیدگی و کار شونو هیونگش با انواع و اقسام ماشینهاش بود و وسط حیاط الاچیق بزرگی قرار داشت که کامل مجهز بود و زمانی که میخواستن اونجا بشینن قبلش باید حتما به خودش میگفتن تا امکاناتشو فعال کنه...
با سوز سردی که نشون دهنده حضور زمستون شده بود به خودش اومد و با همون ارامشی که وارد حیاط شده بود به سمت داخل خونه برگشت. شیر عسلش رو که کمی سرد شده بود سر کشید و با بیخیالی لیوان خالی رو روی جزیره وسط اشپزخونه گذاشت.
از پله ها به ارومی پایین رفت و با رسیدن به اولین اتاق دستش رو روی دستگیره گذاشت.با فعال شدن سنسور و تایید برای ورود به اتاقش وارد شد.
روی تخت بزرگش نشست و تلوزیون روبه‌روش رو روشن کرد.
"امروز کاخ ابی پذیرای مهمانهای زیادی اعم از مدیران برجسته کمپانیها و وزرای اصلی کابین،مقام‌های..."
پسر اخمی کرد و با هیس عجیبی به تصویر‌مردی که داخل تلوزیون نشون داده میشد نگاه کرد.
_بالاخره بهم میرسیم...
__________
انیووو^^
امیدوارم حالتون خوب باشه ووت و کامنت یادتون نره کیوتا موچ^^💜

CITY OF WONDER [MONSTA X JOOKYUN]Where stories live. Discover now