part11

248 60 16
                                    

ساعت هشت شب!
چانگکیون به رسم این دوسال از زندگیش روبه‌روی ورودی شهر عجایب ایستاده بود و سخت مشغول زل زدن به مکانی که فکر میکرد دوربین پسر مو نارنجی اونجا وجود داره بود.
داستان زندگیش رو از بر بود... توی سه شبی که خودش رو داخل یتیم خونه حبس کرده بود انقدر با خودش تکرار کرده بود که انگار از همون پنج سالگی هر روز با اون خاطرات زندگی میکرده و فقط تظاهر میکرده که یادش نیست،و این حقیقتی بود که چانگکیون به بدترین شکل ممکن باهاش روبه‌رو شده بود!
سری تکون داد و به داخل دالون قدم برداشت.
روبه‌رو شدن با حقائق باعث میشه تا سوالات زیادی به وجود بیاد!
چانگکیون حالا سوالات زیادی داشت،و تنها شخصی که جوابش رو میدونست عامل این اشفتگی ذهنیش بود. پسری که با گیجی جلوی ورودی سفید ایستاده بود رو با کلافگی کنار زد و با زمزمه " اینجا جای تو نیست" وارد راهرو تنگ و پله های بیشمارش شد. صدای قفل شدن در ورودی رو به راحتی شنید.پله های اتاق سفید اونقدری بودن که به بالاترین قسمت برسی!
در طول راه برخلاف همیشه با اخم و سر روبه پایین پله هارو رد میکرد و سوال بزرگی که داخل ذهنش رژه میرفت رو سبک سنگین میکرد.
با رسیدن به ورودی در رو با پاش باز کرد و بدون زحمت دادن به دستهاش در رو با پا بست.
میتونست حس کنه که پسر پشت دوربین ها منتظرشه...
اما برخلاف همیشه چیزی نمیگفت!
چانگکیون وسط اتاق ایستاد و به ارمی زمزمه کرد.
+هدفت از بُلد کردن حقیقت چیه؟
صدایی جز صدای نفسهای اروم شخص به گوشش نرسید.
+من فقط میخواستم بهشون فکر نکنم و اونارو فرستادم گوشه ای از مغزم،چرا اینکارو کردی؟
_روبه‌رو شدن با حقائق تورو قوی میکنه.
چانگکیون پوزخندی زد و دستش رو با تمسخر توی هوا تکونی داد.
+میخوای بگی این نشون دهنده شخصیت پرفکت و بینظیرته که به فکر مردمی؟ تا با ترساشون روبه‌رو بشن؟
صدای پوزخند بی حس پسر باعث لرز کوچیکی که به تن چانگکیون افتادشد.‌
_نیازی ندارم به بقیه لطف کنم پسر جون!
چانگکیون با عصبانیت پاشو روی زمین کوبید.
+اینکه من دوباره با حقائق روبه‌رو شدم مهم نیست!
+این مهمه که من دیگه نمیدونم چی‌کنم!! تو میفهمی چقدر سخته؟ من حتی کسی‌رو ندارم که بتونم باهاش حرف بزنم!
دور اتاق میچرخید و صداش لحظه به لحظه بلند تر مسشد.
+من حتی نمیتونم دوست درست حسابی پیدا کنم.
تو میفهمی؟ من حتی نمیدونم قراره بقیه زندگی احمقانمو چطور بگذرونم!وقتی توی هیچکاری خوب نیستم،من از دنیای بیرون میترسم لعنتی!مشکل من دنیای درون و گذشته نحسم نیست!
پسر با عجز روی زمین نشست و اشکهایی که ناخواسته روی گونه اش راهشونو پیدا کرده بودن از هم سبقت میگرفتن.
+من...من فقط نمیدونم قراره چیکار کنم!قراره مثل این دوسال و احمقانه هی بیام اینجا؟ کار کنم تا با پولای لعنتیم بیام اینجا؟ درحالی که میتونم پولارو جمع کنم،اما...اما برای چی جمع کنم؟ من هیچ هدفی ندارم!
میفهمی اینارو؟؟؟ میفهمی اینهمه سوال تو سرمه و هیچ جوابی براش نیست؟
با عصبانیت دادی زد.
+چون من هیچکسو ندارمممم
_______چانگکیون________
یک ساعتی بود که بی هیچ حرفی از شهر عجایب بیرون زده بودم و توی خیابونا قدم میزدم.
هیچی نگفت...
لعنتی هیچی!حتی یه باشه کوتاهم نگفت و فقط منو انداخت بیرون!!
اشکهام روی صورتم خشک شده بودن.
مردم با خوشحالی توی خیابونا قدم میزدن و من امشب بین اینهمه ادم بی‌کس ترین شخص بودم...
شاید تقصیر خودم بود.باید دوستی پیدا میکردم،یا شاید بقول یونگ،یه دوست‌دختری چیزی.
راهم رو به سمت پارک کوچیکی که درختهاش رو میدیدم کج کردم.
+چه فکری کردم با خودم که مثل بچه ها رفتم اونجا؟
رفتم اونجا و گریه کردم و پا کوبیدم که چی؟ اون میتونه به من چیزی بده؟ یا میتونه برام کاری بکنه؟
وارد پارک شدم و بلند بلند غر زدم.
+اون لنتی بخاطر کاری که با من کرد شرمنده نیست!
یه ادم چقدر میتونه خونسرد باشه؟ حداقل یه عذر خواهی کوچیک بابت از حال رفتنم؟ اونم نه؟
_نه!
با شنیدن صدا با ترس به عقب رفتم و به پسر هودی پوش اشنا نگاه کردم.
با نزدیک شدنش و دیدن صورتش چشمهام گرد شد و بهش نگاه کردم.
+تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
پوزخندی زد و به سمت وسائل بازی رفت و روی تاب کوچیکی نشست.
_تاب بازی؟
با دو دلی نزدیکش شدم و اروم پرسیدم
+برای کاری دنبالم اومدی؟مثلا عذر...
_گفتم که نه!من کار اشتباهی نکردم.
سری تکون دادم و روی تاب کنارش نشستم.
+اره یادم رفته بود تو مقدسی کار اشتباهی ازت سر نمیزنه.
_هومممم
نفسمو با حرص بیرون دادم و به پایین خیره شدم.
_تو ایم چانگکیونی!
با حرفش خنثی بهش خیره شدم.
+چه جالب واقعا.اطلاعات جدیدی بود!
_گفتی نمیدونی چی‌کنی!فک میکنم اینکه بدونی کی هستی برات کافی باشه،نیست؟
با قیافه متعجب بهش خیره شدم.
+نمیفهمم چی میگی!
_بجای اینکه بیای و منتظر باشی تا من عذر خواهی کنم میتونی توی این سه روز به جای زل زدن به پنجره اتاقت فکر کنی(زنجیر تابم رو سمت خودش کشید)و به این کله‌ات فشار بیاری که چه کارایی از دستت برمیاد!
"هیسسس" کوچیکی کشیدم و تابو عقب کشیدم.
+گفتم که کاری بلد نیستم.
_مطمئنی؟
با کفشم سنگهای زیر پامو جابه‌جا میکردم.
+هومممم.مطمئنم!
صدایی ازش نیومد با تعجب به جای خالی روی تابش نگاه کردم و به محض اینکه خواستم سرمو برگردونم با دیدن صورتش که تو فاصله دو انگشتی صورتم بود "هین" ی کشیدم.
سرش رو نزدیکتر اورد جوری که به راحتی میتونستم نفسهای گرمشو روی لبهام حس کنم.
چشمهاش اونقدر براق و پر نفوذ بودن که به سختی میتونستم توی چشمهاش نگاه کنم.
با دستش محکم چونه‌امو گرفت و پوزخندی زد.
_شاید کاری که باید بکنی اینه که ازون یتیم خونه جدا شی!
چونه دردناکمو ول کرد و به ارومی ازم دور شد.
+از...یتیم خونه برم؟
___________________
صدای خنده های بلند، آهنگ،ریتم پاهایی که هر کسی میشنید متوجه رقص اونها میشد.
جشن بزرگی که خانواده لی برای بدنیا اومدن دومین پسرشون گرفته بودن،این درحالی بود که پسر اول گوشه ای از اتاق تاریکش کز کرده بود و با نگاهی بی روح به در زل زده بود.
اقای لی از صبح هزاران بار بهش گفته بود!
"مطمئن باش اگر از این اتاق لعنتی پاتو بیرون بزاری از خونه پرتت میکنم بیرون!"
و همین جمله کافی بود تا پسر بچه حتی برای دستشویی هم نخواد از‌اتاق خارج شه.
به سختی از دستهای کوچیکش کمک گرفت تا بایسته و به سمت پنجره اتاقش رفت. با باز کردن پنجره هوای سرد و سوز زمستونی به لپهای بی رنگش برخورد کرد.
دستش رو توی هوا تکونی داد و به ماه بزرگ و کامل داخل اسمون خیره شد.
"ماه عزیزم میای باهم دوست شیم؟"
با اشتیاق به ماه زل زد تا شاید جوابی ازش بگیره. با نگرفتن جواب لیخند کوچکی زد و چالهای زیباش رو به رخ اسمون کشید‌.
"اشکال نداره اگر باهام حرف نزنی،من تورو دور نمیندازم و بهت نمیگم بیمصرفی باشه؟"
و با همون دستی که توی هوا بود ماه رو از دور نوازش کرد...
بی هیچ حرفی دستی برای دوست جدیدش تکون داد و به سختی روی نوک پاهاش ایستاد تا بتونه پنجره رو ببنده.
پسر بچه با حس ضعف روی زمین نشست و به شکمش نگاهی انداخت.
"توام گشنته؟ منم همینطور!ولی بیا یکم صبر کنیم شاید برامون غذا اوردن"
هنوز چیزی از حرفش نگذشته بود که در اتاق با صدای بدی باز شد و بوی بد الکل داخل اتاق پیچید.
اون خودش بود،پدرش...
مرد در حالی که مشخص بود توی حال خودش نیست جعبه غذای کوچیکی رو داخل اتاق پرت کرد و با خنده سعی کرد حرفشو بزنه.
"بیا...توله اینم غذات...اون مادر احمقت فک میکنه توی احمق،میتونی براش بدرد بخور باشی...توام مث همون زنی!امیدوارم‌...این دومی مثل شما...احمقا نباشه... مث تو...نحس نباشه!! هه...اره بیا غذاتو بخو...رررررر"
مرد با سرخوشی در رو بست و پسرک رو با چشمهای غمگین و بغض بزرگی که به گلوش چنک میزد تنها گذاشت.
"ولی،من نحس نیستم..."

CITY OF WONDER [MONSTA X JOOKYUN]Where stories live. Discover now