پسرک با تعجب به کیهیون نگاه میکرد و مدام با خودش زمزمه میکرد.
"چرا کیهیون هیونگ؟"
"پس خودش کو؟"
"این مرحله سخت تره؟"
پسر بزرگتر کلافه از کاری که بهش سپرده شده به چانگکیون اشاره ای کرد تا روی صندلی چوبی زیر دستش بشینه.
~چانگکیونا!بیا بشین.
پسرک با ترس به اطراف نگاه میکرد.در اصل این اتاق زیر زمینی چیزی جز سنسور ها و لوازم مورد نیاز الکترونیکی که به دیوار متصل بودن نداشت. چراغ کوچکی محل صندلی رو روشن کرده بود و اطراف انقدر تاریک بود که نشه به راحتی سنسورها رو دید.
کیهیون روی زانوهاش نشست و با جدیت به چشمهای چانگکیون خیره شد.
~نترس!باشه؟
+هیونگ قراره چه اتفاقی بیوفته؟
به محض اینکه کیهیون خواست حرفی بزنه صدای برتری حرفش رو قطع کرد و با دستوری که داخل گوشیش اعلام شد سرش رو پایین انداخت و با عصبانیت زمزمه کرد
~یروز دهنتو سرویس میکنم بچه پررو
سرشو بالا اورد و لبخند مهربونی به پسرک متعجب زد.
~فقط سعی کن هضمش کنی باشه؟
+هیونگ...
~تلاشتو بکن چانگ،فعلا!
و بیتوجه به نگاه های امیدوار چانگکیون برای گرفتن جوابی از اتاقک
خارج شد.
________________
**فلش بک زمستان سال ۲۰۰۷_یتیم خونه چاجاگ**
معمولا این موقع از سال بچه ای رو به یتیم خونه نمی اوردن و من،حتی به عنوان مدیر اینجا مجبور میشدم تا تک به تک به پرونده ها رسیدگی کنم.
صدای خنده بچه ها از داخل راهرو میومد و باعث میشد لبخندی بزنم از اینهمه انرژیشون.
با خستگی به پرونده های تکمیلی بچه های پاییزی نگاه کردم و بدنمو کش دادم. دستم رو به سمت قهوه بردم که در به شدت باز شد و مینا خودشو به داخل پرت کرد.
با تعجب و چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم.
"چیشده؟چرا اینجوریی؟"
نفس نفس میزد و به سختی سعی میکرد حرف بزنه
"اونی،یه بچه پیدا کردن...توی یه خرابه بوده"
به سمتش رفتم و کمکش کردم تا بشینه.
"خب این که اینقدرام ترسناک نیست عزیزم،با ارامش میومدی داخل"
با ترس بهم نگاه کرد
"اونی،بدنش...بدنش پر از زخمه."
اشکهاش به ارومی میریختن.
سعی میکرد اروم توضیح بده شرایطو اما بنظر ناموفق میومد.
"من...من رفته بودم فقط توی محله های فقیر نشین بچرخم تا مطمئن شم کسی به کمک...به کمک نیاز نداره که صدای جیغاشو شنیدم. وقتی،وقتی رسیدم یه گوشه جمع شده بود و بدنش پر از...پر از زخم بود. اونی اون خیلی کوچیکه حتی میترسیدم بهش دست بزنم."
نتونست خودش رو کنترل کنه و صدای بلند هق هقش اتاق رو برداشت. به ارومی بغلش کردم و سعی کردم ارومش کنم.
"یاااا تو الان یه بچرو نجات دادی چرا گریه میکنی؟ الان باید بریم بهش برسیم تا کمکش کنیم باشه؟"
من و مینا خیلی وقت بود باهم دوست بودیم،همیشه ارزوشو داشتیم خونه ای داشته باشیم برای بچه هایی که بهمون نیاز دارن و کمکشون کنیم،البته که مینا هیچوقت سر بچه ای اینقدر بهم نریخته بود. بنظر میاد خودم باید رسیدگی کنم.
بهش کمک کردم تا روی مبل دراز بکشه و با اطمینان دادن بهش که به اون بچه میرسم مجبورش کردم تا بخوابه.
به سمت اتاق بازی رفتم.
همزمان با رسیدنم به اتاق مامور پلیسی به سمتم اومد.
"خانم کیم؟"
سری تکون دادم
"ما برای تحقیقات اینکه..."
لبخندی زدم و حرفش رو قطع کردم.
"میشه اول برم بچه رو ببینم؟"
مرد به احترام عقب رفت و سر تکون داد.
با ورودم به اتاق بنفش رنگ و پر از اسباب بازی پسر بچه رو دیدم که وسط اتاق نشسته بود. اروم نزدیکش شدم.
پسر بچه به شدت لاغر بود و با اینکه لباسهای تازه و نو پوشیده بود کل گردنش و حتی مچ دستش کبود بود.
سعی کردم اروم نزدیکش شم.
"سلام مرد کوچک"
با شنیدن صدام به سمتم برگشت.
صورت سفیدش و چشمهای قهوه ای رنگش که میدرخشید باعث میشد بخوام مثل مینا همینجا بزنم زیر گریه. موهای پسرک از ته زده شده بود و فقط مقدار کمی ازشون درومده بود.
لبخندی با بغض زدم و نزدیک تر شدم.
"اسمت چیه عزیزم؟"
+چا...چانگک...چانگکیون.
______________
**حال**
روی صندلی نشسته بودم و منتظر شروع این مرحله بودم.
صدای نفسهای کسی داخل اتاق پیچید. اونقدر واضح بود که حس میکردم کنار گوشم نفس میکشه. با تند شدن ریتم نفسها حس ترس پیدا کردم.
"اروم باش چانگ چیزی نشده که"
"لنتی چرا اینقدر تند میزنی؟"
مشتی به قلبم زدم و منتظر شدم.
_فقط میخوام راهو نشونت بدم،باشه؟
به صدایی که پیچید لبخند زدم و با استرس سر تکون دادم.
_چرا چیزی از گذشتت نمیدونی ایمچانگکیون؟
+نمیدو...
_احیانا خودت نخواستی پاکشون کنی؟
با چشمای متعجب بهش نگاه کردم.
+من؟
_اره...ادما میتونن خاطراتو از ذهنشون پاک کنن.
ضربان قلبم تند تر شد و با به یاد اوردن اینکارم سعی کردم بلند شم.
اما،دور مچ دستم با حلقه های اهنی بسته شده بود و نمیذاشت تکون بخورم.
_نترس...
صدای "سیس" ارومش باعث لرزش بدنم شد.
_فقط میخوام نشونت بدم ترسات چقد...
چشمهام اشکی شده بودن.پلک نمیزدم. من هیچی از بچگیم یادم نمیومد.
چون میترسیدم از روبهرو شدن باهاش.چون فراموش کردن حقیقت راحت تر از پذیرفتن و روبهرو شدن باهاشه.
_شروع میکنیم...
تصویری روبه روم نشون داده شد.
سرم تیر کشید و با بستن چشمهام تصویر کامل واضح شد.
"توی حرومزاده و اون مادر لعنتی تر از خودت باید بمیرین"
"حتی نمیدونم تویه لعنتی از کدوم قبرستونی اومدی؟"
سرم تیر میکشید و صداها توی ذهنم قویتر میشد.
_ایم جونسوگ،تاجر بزرگ کره که سال ۲۰۰۰ عملا به خاک سیاه نشست.
با اخم به تصویر مرد روبهروم نگاه میکردم. چقدر با تصویر ذهن من متفاوت بود!
عکس عوض شد. عکس زنی لاغر اندام و موهای بلند قهوه ای. بغض شدیدی گلوم رو در بر گرفت.
_ایم هرا،دختر عموی ایم جونسوگ...
نفس عمیقی کشید،
_و همسرش!
"اون مادر حرومزادت با همه خوابیده نه؟"
"توام توله یکی از همونایی"
با روشن شدن تصاویر سعی میکردم دستم رو باز کنم. تصاویر ذهنیم داشتن جون میگرفتن...این چه بازیی بود؟
_ایم هرا سال ۲۰۰۲ پسر بچشو بدنیا اورد،البته!توی خرابه و به تنهایی...
با بهت به تصاویر مادرم خیره شده بودم.
_اسم بچشو گذاشتم چانگکیون. تو!
اشکهام راهشونو باز کرد و با عجز به زمین خیره شدم.
+بسه،لطفا...بسه!
_ایم هرا سال ۲۰۰۳ با ۱۰ ضربه چاقو کشته شد.اما هیچکس نفهمید از کیه چون...
نفسم رو حبسکردم و با وحشت به عکس جسد روبهروم نگاه کردم.
_چون همسرش و بچه یکساله غیب شده بودن!
با دیدن تصاویر جسد مادرم چشمهامو بستم و سعی کردم صداهای ذهنمو خفه کنم.اشکهام صورتم رو پوشونده بودن و کم کم دستهام شروع به یخ زدن میکردن.
_سال ۲۰۰۷ خانمی به نام سو مینا بچه ای رو از خرابه ای در جنوب سئول پیدا میکنه... بچه ای که تن و بدنش زخمی بوده و اونجور که نشون میداده ۵ روز چیزی نخورده بوده...
با یاد اوری و واضح شدن اون روزهام هق هقم بلند شده بود.
"اون مادر خرابت باعث سقوط من شد"
"توام لکه ننگ اونی"
"باید تقاص پس بدی"
کتکها و ضربات شدید کمربند رو میتونست به راحتی حس کنه.
_سال ۲۰۰۸ ایم جونسوگ در حال کشیدن شیشه وسط یه بار پیدا شد.
صداش بلند تر شد.
_و بگو چی؟
بی حال سرم رو به عقب تکیه دادن و با اخم گوش کردم.
_اعتراف کرد مرگ همسرش کار خودش بوده.
با این حرف حس کردم کسی چاقویی رو وارد قلبم کرده و میچرخونه.
+چطور...چطور تونست...
_بزار کاملش کنم. جونسوگ به زنش نمیرسیده حتی زمانی که پولدار بوده پول کمی بهش میداده و مجبورش میکرده تا برای دراوردن پول خودش بره خدمتکاری بقیه رو بکنه.
صداش عصبی شد!
_و بگو دیگه چی؟ یه شب که مست بوده باهاش میخوابه و چون چیزی یادش نبوده باور نمیکنه بعد از سقوط تجارتش بچه برای خودش باشه،پس...
وقتی میشینه علت سقوطش رو در بیاره میفهمه یکی از نزدیک ترین اشخاصش بهش خیانت کرده و رابط داشته،بی دلیل به هرا شک میکنه و فکر میکنه در عوض خوابیدن باهاش...
نفسم از اطلاعات وارد شده بند میاد.
_در اصل یه سو تفاهم،یا بهتر بگم؛بی اعتمادی بوده که باعث همه این...
سرم گیج میرفت و گلوم میسوخت.این زندگی سخت من، اونهمه شکنجه،مرگ مادرم...
همشون بدون هیج علتی...
_جونسوگ همون سال مرد!
و من نمیتونم انتقامی بگیرم!
با حس عصبانیت،ناراحتی،غم،درد بدنم دادی زدم.
+فقططططط تمومششششش کنننن!
و بعد،تاریکی...
__________
امیدوارم دوستش داشته باشین ووت و کامنت یادتون نره کیوتیا ^~^💜
YOU ARE READING
CITY OF WONDER [MONSTA X JOOKYUN]
Fanfiction"اینجا دنبال چی میگردی؟" +یه صدا... "خطرناکه!" . کاپل: جوکیون( جوهان و چانگکیون) شوکی(شونو و کیهیون)