part 35

139 40 44
                                    

"چرا خفه شدی و هیچی نمیگی پسره احمق؟"

صدای فریاد مرد اونقدر بلند بود که باعث میشد تمام منطقه حفاظت شده در سکوت منتظر نتیجه نهایی این دعوا باشن.

جه‌وون مقابل پدرش که از شدت عصبانیت میلرزد نشسته بود و درحالی که سعی میکرد آروم باشه و چیزی رو بروز نده تظاهر به شرمندگی میکرد.
مرد درحالی که با دستهای لرزانش به سمت مبل راحتی خودش میرفت زیر لب به سمت همسرش که از گوشه آشپزخونه با ترس شاهد اون دعوا بود زمزمه کرد.

"همش تقصیر توعه، توله هایی که زاییدی زیادی سرکشن"

مرد با به یادآوردن فرزند اولش چشمهاش رو بست و سعی کرد به کابوسهایی که اخیرا گریبان‌گیرش میشن فکر نکنه.

اما جه‌وون مدام سوالی رو توی ذهنش حلاجی میکرد و نمیتونست به نتیجه‌گیری درستی برسه.

"اون،گفت نقشه دارن.برای چی نقشه دارن؟ چه نقشه‌ای؟"

با تشر کوتاهی که خورد به سرعت سرش رو بالا آورد و به پدرش که مشخص بود هر لحظه عصبی تر میشه نگاه کرد.

"مگه با تو نیستم احمق؟ گفتم حالا که برگشتی خونه قراره به غلطات ادامه بدی؟"

با اینکه از صبح اونروز پسر هزاران بار برای پدرش توضیح داده بود اما باز هم لی هردفعه ازش این سوال رو میپرسید.جه‌وون نفس عمیقی کشید و با خستگی حرفهاش رو برای بار چندم تکرار کرد.

"بابا، من تصمیم گرفتم به حرفتون گوش کنم.تمام این چند شب رو فکر کردم و دیدم شما درست میگین.میخوام باعث افتخارتون بشم"

پسر با گفتن"باعث افتخار" احساس ناخوشایند و غریبی قلبش رو در بر گرفت.

سالها تلاش کرد تا باعث افتخار پدرش بشه.
بسختی درس خوند تا پدرش فقط بهش لبخندی بزنه که هیچوقت نزد، مسابقات ورزشی مدارسش رو شرکت کرد تا شاید دست پدرش رو روی شونه‌اش ببینه.

حالا مجبور بود تظاهر کنه که با این اتفاق باز هم میخواد نگاه پر افتخار پدرش به خودش رو ببینه.
صدای قدمهای شخصی همزمان با صدای پدرش به گوشش میرسید.

"از این به بعد با خودت بادیگارد میبری،همیشه همراهته و علاوه بر مراقبت حواسش هست گند بالا نیاری."

از بالای پله ها مردی با کت و شلوار مشکی رنگ به سمت پایین حرکت کرد. صدای قدمهای محکم و استوار بود و حرفهای زیادی برای زدن داشت.

درحالی که جه‌وون منتظر دیدن چهره مرد بود پدرش صداش کرد و مجبور شد نگاهش رو برگردونه.

"باتوام وونآ منو نگاه کن!! این مرد جزو افراد معتمد منه، یکی از بهترین افرادم بین محافظها. حواست رو جمع کن که شیطنت نکنی، فهمیدی؟؟؟"

پسر سری تکون داد و به سمت صورت بادیگاری که حالا کنار پدرش ایستاده بود نگاه کرد.

با دیدن چهره جدی و مصمم فردی آشنا ضربان قلبش تندتر از قبل شد و با دستهایی که سردتر از قبل میشدن به زمین خیره شد. نباید شوکه میشد.
صدای بادیگارد با جدیتی که لرز به تنش مینداخت به گوشش رسید.

CITY OF WONDER [MONSTA X JOOKYUN]Where stories live. Discover now