part6

248 68 14
                                    

نیم ساعتی میشد که چانگکیون به در ورودی کافه ای که باید میرفت خیره شده بود.
+اصلا چرا باید برم؟
با اعصاب خوردی دور خودش میچرخید و بلند بلند حرف میزد.
+شونو هیونگ گفت نرم،نگفت برم سر قرار با این دختره که...
+همش تقصیر اون یونگجه لعنتیه!
+من نخوام کسیو خوشبخت کنم یا باهاش اشنا شم کیو باید ببینم؟
صدایی داخل سر پسرک جواب محکمی بهش داد.
"صاحب صدا"
با ویبره رفتن گوشیش و نگاه کردن به ۱۵ امین تماس از سومی کلافه نفسی گرفت و بالاخره به فضای گرم کافه وارد شد.
گوشه ای از کافه کوچیک سومی با خوشحالی از اینکه بالاخره با کلی رشوه به یونگجه،دوست صمیمی چانگکیون تونسته اونو راضی کنه تا باهاش قرار‌ بزاره به چانگکیون نگاه میکرد و اونرو انالیز میکرد.
پسری که میشه گفت سالها روش کراش داشت حالا با پیرهن بنفش و مشکی و شلوار جذب مشکی رنگ و جذابی جلوش ایستاده بود.
+اهم...سومی؟ کجایی؟
دستایی که جلوی دختر تکون خوردن باعث شد تا به خودش بیاد.
دخترک هول کرده و خجالت زده از این‌محو شدن ناخواسته ایستاد و با عذر خواهی از چانگکیون خواست تا بشینه.
"من،من معذرت میخوام داشتم فکر میکردم حواسم پرت شد. بیا،بیا بشین"
چانگکیون با معذب ترین حالت ممکن روبه‌روی دختر نشست سکوت بینشون به شدت عجیب بود. سومی به سختی در حال فکر به این بود چه بحثی رو باز کنه و چانگکیون هم سخت درگیر‌این بود که چطوری خدا میتونه کمک برسونه بهش.
سومی نفسی کشید و از هر چی به ذهنش میرسید شروع کرد.
"راستش من خیلی وبتون و مانگا دوس دارم اوپا،تو چی؟ چیزی میخونی؟ یا مثلا کتاب و اینا؟"
+نه!
جواب اونقدر کوتاه و قاطعانه بود که اصولا سومی باید کوتاه میومد اما دخترک خوشحال از تک و تا نیوفتاد و برا خودش ادامه داد.
"وقتی بچه بودم اجوما برام یه عروسک خریده..."
با خوندن شماره سفارش سومی نگاه ریزی به کاغذ روی میز انداخت و به محض اینکه خواست از جاش بلند شه جانگکیون برای اینکه حتی شده دو دقیقه نفس‌بکشه زرنگی کرد و کاغذ رو برداشت.
+من،چیزه، من میارم‌تو بشین.
دخترک با خیال این جنتلمن بازی چانگکیون، خنده ای کرد و با خجالت سرش رو پایین انداخت.
چانگکیون با خوشحالی به سمت نوشیدنی ها رفت ولی در لحظه اخر،قرار گرفتن پایی زیر پاش باعث شد تا با سر به مرد درشت هیکل جلوش برخورد کنه و باعث بشه همه نوشیدنیهاش بریزه.
با چشمهای گرد شده و دستی که به سرش گرفته بود به مرد خیس شده نگاه میکرد.
+ام...من..امم چیز...من...
توسط دستی به خارج از کافه کشیده شد و تنها چیزی که شنید یه جمله بود.
"جناب بابت اون ابمیوه متاسفیم اینا نوشیدنی های جدید،حساب شده‌ان"
_______________
به سرعت به سمتی کشیده میشدم و تنها چیزی که وسط این اتفاقات افتاده تو ذهنم بود یه چیز بود
"خوب شد کیفم روی دوشم بود!"
داخل کوچه تاریکی بالاخره متوقف شدم و با نفس نفس دستم رو به زانوم‌گرفتم.
+اخه کدوم احمقی اینهمه راه یه احمق دست و پا چلفتی دیگرو میکشه؟
حتی نمیدونستم به چه کسی این حرف رو میزنم اما میدونستم اگر حرفم رو نزنم یه عقده به هزاران عقده‌ام اضافه میشه.
بالاخره به سختی نفسم رو تنظیم کردم و به شخص روبه روم نگاه کردم.
سویشرت مشکی داشت که باتوجه به باز بودنش مشخصا زیرشم تیشرت مشکی پوشیده بود.کلاه سویشرتش تا رو بینیش رو پوشونده بود و از اون ادم عملا فقط پوست سفید و لبهای درشت و قلبی شکلش مشخص بود.
سرم رو کج کردم و سوالی نگاهش کردم.
+ادمی؟
سر تکون داد.
+منو دزدیدی؟
به نشانه "نه" سرتکون داد.
خواست از کنارم رد شه که به سرعتش استین سویشرتش رو گرفتم اما با این حرکتم با سرعتی که باور نمیکردم به دیوار ساختمون پشت سرم کوبیده شدم و اون شخص ناشناس با پوزخند روی صورتم خم شده بود.
+من...چیزی ندارم بدم باور کن!
نفسای گرمش باعث میشد حس خوبی بهم دست بده... به خودت بیا ایم چانگکیون این ادمو نمیشناسییییی حس خوب؟
اخمی کردم و سرم رو کج کردم.سرش دقیقا مقابل گردنم بود.دست ازادش رو بالا اورد و دقیقا روی گونه ‌ام گذاشت.
نمیدونم چرا.اما نمیخواستم تلاشی برای رها شدن از دستش بکنم. انگشتهاش خیلی سرد بودن،شایدم بدن من خیلی داغ شده بود:)
نفسهاش رو روی گردنم حس میکردم و نزدیک شدن سرش به گوشم کاملا قابل لمس بود‌.
_پوست خوبی داری ایم چانگکیون.
با شنیدن صداش خون توی رگهام یخ بست، به محض اینکه خواستم سرم رو برگردونم‌سمتش دستهاش مانع از برگشتنم شدن.
لبهاش رو روی گردنم حس میکردم.یه حسی بین پرواز کلی پروانه داخل شکمم،و ترس افتادن از برج رو بهم میداد.
_فردا شب میبینمت؟
انگشتهاش فشاری به صورتم اوردن که تنها"اخ"کوچیکی از بین لبهام خارج شد.
_خوبه!شبت خوش.
با برداشتن دستش اونقدر گیج شده بودم که نتونستم حتی ذره ای تکون بخورم،و اون رفت.
بعد از مدت کوتاهی به خودم اومدم و دستم رو روی‌گردنم گذاشتم.
+چیشد؟
____________________
×نمیشه بخاطر من رامن؟
~تو همین دیشب گفتی برات رامن درست کنم!!
×خب دوست دارم.
کیهیون چاقو بزرگ رو با حالت طلبکارانه سمت شونو گرفت و پرسید.
~این دلیل نمیشه که هر شب همین بخوری.
×پس از من نپرس چی درست کنی وقتی قرار نیست چیزی که من میخوامو درست کنی!!
کیهیون کلافه چاقو رو داخل ظرفشویی پرت کرد و با اعصاب خوردی به پنجره روبه‌روش زل زد. با حلقه شدن دستی دور کمرش اخمهاش باز شدن و به شونه امن مرد پشت سرش تکیه داد.
×چرا اینقد عصبانی عزیزم؟
~الان که فکر میکنم ممکنه باز بزنه بچه مردم و ناکار کنه؟
شونو سرش رو به گردن کیهیون نزدیک کرد و با صدایی که رگه های خنده داخل بود جواب داد.
×اون نمیتونه کسیو ناکار کنه.اینکار فقط از تو و وسواست برمیاد.
پسر کوچیکتر اخمی کرد و همونطور که داخل بغل شونو بود به سمتش چرخید.
~یعنی داری میگی من بخاطر حساسیت رو تمیز و مرتب بودن وسائل میزنم یکیو میکشم؟
شونو شونه‌ای بالا انداخت
×اشنایی ما با پرت کردن چاقو تو دستت به سمتم بود وقتی که اشتباها با کفش وارد خونه شدم.
~خب ولی نکشتمت که.
×چون من جا خالی دادم.
~مهم اینه نمردی.
شونو خنده ای کرد و سرش رو به لبهای شیرین دوستپسر غرغروش نزدیک کرد.
×ولی مطمئنم یروز منو میکشی.
همزمان با قرار گرفتن لبهاشون روی همدیگه در بزرگ خونه باز شد و پسر کوچیک تر با عصبانیت وارد شد. کیهیون لحظه ای سرش رو جدا کرد و به سمت راستش خم شد تا فقط بفهمه پسرک بخت برگشته زندس یا نه.
~زنده...
_نمیکشمش لعنتیا نمیکشمممممم.
با نعره دوم کیهیون به سمت شونو برگشت و در جواب نگاه گیجش با لبخند دستش رو پشت سرش رسوند و اونو سمت خودش کشید.
~غلط نکنم داره خر میشه.
شونو با تعجب روی لبهای کیهیون زمزمه کرد.
×خر میشه؟
کیهیون با جدیت در حالی که به لبهای درشت شونو زل زده بود سر تکون داد.
~اره دیگه به عملیات دوست داشتن کسی و عاشق شدن میگن خر شدن.
به چشمهای شونو نگاه کرد و لبخند بانمکی تحویلش داد.
~بعد وقتی اونیکی طرفم همین حس رو داشته باشه میشه چی؟ خر تو خر.
با خنده لبهاش رو روی لبخند زیبای شونو گذاشت و اونرو به بوسه‌ای گرم دعوت کرد.

__________
خوشحال میشم ووت بدین و کامنت بزارین 🥺💜

CITY OF WONDER [MONSTA X JOOKYUN]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora