در طی راه تنها کسی که صحبت میکرد دختر کوچولویی بود که با شیرین زبونی هاش توجه دو مرد رو جلب و اون ها رو مجبور به گوش سپردن به حرفاش میکرد.
" من که هرچقدر سعی کردم نتونستم بفهمم چرا اوما و پاپا نمیذارن من داداشمو ببینم! ولی در هر صورت اون معمولا هفته ای دوبار بعداز مدرسه برای دیدن من میاد. من واقعا دلم براش تنگ میشه ، برادرم خیلی خوشگله مگه نه هیونگ؟ " دختر تمام این جملات رو با هیجان به زبون اوردو بعد از پایان حرفش به جیمین خیره شدو منتظر دریافت پاسخ سوالش موند.و این درحالی بود که علاوه بر نگاه خیره سوا ، نگاه های سنگین تهیونگ روی لب هاش که ناشی از انتظار کشیدن برای شنیدن پاسخ سوال دختر کوچک بود ، توانایی تفکر و تکلم رو از پسره بور گرفته بود!
خودش هم خبر نداشت چرا؟ اما قلبش بهش میگفت که نباید جواب این سوال رو بده ، پس فقط لبخندی زدو در جواب سوا گفت: " سوا یا همه ی برادر ها زیبان و این چیزیه که هرگز عوض نمیشه ، برادر من تمین هم زیباست! "
سوا بعد از دریافت پاسخ سوالش لبخند شیرینی زدو از ایینه وسط به چشم های تهیونگ که مشغول رانندگی بود خیره شدو خطاب بهش گفت : " هی اجوشی تو هم برادر داری؟ "
اما قبل از اینکه تهیونگ فرصت حرف زدن داشته باشه جیمین با حواس پرتی جواب داد: " سوایا اون یه خواهر کوچک تر از خودش داره که درست مثل تو بامزه ست."نگاه خیره تهیونگ به چشم هاش و در نهایت صدای بوق ماشین ها که خبر از خارج شدنشون از لاین مخصوص به خودشون رو میداد نشون دهنده این بود که جیمین حالا به معنای واقعی کلمه گند زده!
با توقف ماشین کنار جاده هر دو پسر بی توجه به دختر بچه ای که بعد از این اتفاق وحشتناک کاملا اروم توی ماشین نشسته بود از ماشین پیاده شدن.
اما قبل از اینکه تهیونگ فرصت پرسیدن سوالی که تو ذهنش بود رو داشته باشه با لهن عصبی و فریاد های جیمین شکه شد: " چطور میتونی انقدر بی دقت باشی؟ اگه نمیتونستی ماشین رو کنترل کنی چه بلایی سرمون میومد؟ "وقتی در جواب فریاد هاش تنها پاسخی که دریافت کرد مردمک های لرزون سرگرد بود که سرسختانه در تلاش برای پنهان کردن رد اشک در چشم هاش بود نگاه بی رحمش رو از چشم های تهیونگ گرفت و به سمت جایگاه راننده حرکت کرد:
" بشین کنار سوا ، از اینجا به بعد رو من میرونم! "
خطاب به تهیونگ گفت و پشت رول نشست و منتظر به پسری که به جای خالیش خیره شده بود نگاه کرد." نباید سرش داد میزدی هیونگ! " با صدای سوا نگاهشو از تهیونگ گرفت و از توی ایینه به چشم های براق دختر کوچیک که بخاطر رد اشک توی چشم هاش میدرخشید داد.
" برادرم گفت که قبلا باهم دوست بودین و تو داری تظاهر به نشناختنش میکنی ، پس اگه کسی مقصر خارج شدن ماشین از لاین باشه اون تویی نه اجوشی!" دختر با بغض سنگینی که به گلوی کوچیکش چنگ میزد گفت و از ماشین پیاده شد...
و جیمین تنها در سکوت با نگاهش دخترک رو دنبال کرد.
این بچه واقعا هشت سالش بود؟
با این وجود سوا دروغ هم نمیگفت ، کسی که باید سرش فریاد کشیده میشد اون بود نه تهیونگ...
ولی اون چشم ها ، قسم میخورد که چشم های این سرگرد به تنهایی برای یخبدان کردن این شهر کافی بود.
از کی چشم هاش انقدر بی احساس شده بود که با وجود قطره های اشک باز هم برق نمیزد؟!با نشستن دست کوچیکی روی انگشت هاش که بخاطر تمرین زیاد با اسلحه کمی زمخت شده بود چشم هاش رو بست و طبق عادت بغضش رو هر چند سنگین قورت داد و نگاهش که حالا هیچ ردی از اشک نداشت رو به دختر کوچیک که منتظر نگاهش میکرد داد.
" اجوشی ، حالت خوبه؟ " دختر با نگرانی پرسید و به چشم های تهیونگ خیره شد.
تهیونگ لبخند تلخی زدو گفت: " وقتی با وجود ۲۵ سال سن تبدیل به اجوشی شدم چطور میتونم خوب باشم؟! "
سوا خنده ی کوتاهی کردو گفت: " بیا برگردیم خونه!"
سرگرد جوان به تبعیت از حرف دختر بچه نگاهشو به جیمین که حالا سرش رو روی فرمون گذاشته بود دادو خطاب به سوا گفت: " تو با هیونگ برو منم بعد میام."
دختر باشه ای زیر لب گفت و به سمت ماشین حرکت کرد و بعد از داخل شدن و بستن در خطاب به جیمین گفت: " اجوشی گفت که خودش برمیگرده ، گفت ما اول بریم."بعد از حرکت کردن ماشین و به اندازه کافی دور شدنشو نفس عمیقی کشیدو برای تاکسی که بهش نزدیک میشد دست تکون داد.
●●●
در عمارت رو باز کردو داخل شد ، بخاطر سرمای هوا گلوش کمی درد میکرد ، از این رو به سمت اشپزخونه حرکت کرد تا یه لیوان شیر گرم یا یه لیوان اب جوش از یکی از خدمه های اشپزخونه بگیره و به این درد خاتمه بده.
همزمان با گذشتن از در ورودی اشپز خونه ، صدای اشنایی نظرش رو جلب کرد:
" وقتی برگشت محافظش همراهش نبود ، از سوا راجبش سوال کردم گفت که چیزی نمیدونه.
بله قربان! حواسم جمع میکنم!
به احتمال زیاد امروز جونگ کوک دوباره میاد.
سعی میکنم بفهمم که راجب چی حرف میزنن.
بله متوجه شدم! "با قطع شدن تلفن توسط دختر با دو به سمتش دوید و درحالی که سرو سینه دختر رو به کابینت سفید رنگ اشپزخونه میکوبید ، با دست چپش دست چپ دختر رو گرفت و به پشت پیچوند تا هیچ راه قراری نداشته باشه.
سون وو که بخاطر این حرکت تهیونگ نمیتونست تکون بخوره وحشت زده گفت: " تهیونگ شی چیکار میکنی ، بزار برم! "سرگرد محتاتانه از دختر کمی فاصله گرفت تا مبادا بتونه با چیزی بهش اسیب بزنه:
" داشتی با کی حرف میزدی؟ حواست رو به چی جمع میکنی؟ برای چی میخوای بدونی جیمین و جونگ کوک راجب چی حرف میزنن؟ تو عضو مافیای بندری؟" تهیونگ پشت سر هم پرسیدو با چشم هایی که عصبانیت ازشون میبارید منتظر پاسخ مناسبی از جانب دختر موند..." نباید چیزی میشنیدی اما...
بهم اعتماد کن! توی جیب پیش بندم رو نگاه کن."
دختر گفتو بنش رو کمی از کابینت فاصله داد.
تهیونگ دست ازادش رو به سمت جیب پیشبند دختر بردو کارتی که داخلش بود رو بیرون کشید.بعد از دیدن شکل کارتی که ظاهرا متعلق به دختر بود ، دستش رو ول کردو متعجب و سردرگم به مشخصاتی که توی کارت نوشته شده بود خیره شد
"لی سون وو ، ستوان دوم ، گروه تجسس و امنیت ملی ، متوجه نمیشم ، این یعنی چی؟"دختر لبخندی به چهره مبهوت تهیونگ زد درحالی که دستشو ماساژ میداد با خنده گفت: " یعنی از حالا به بعد دیگه همکاریم! "
To be continued...
YOU ARE READING
𝗪𝗶𝘀𝗵𝗲𝘀 𝗟𝗶𝘀𝘁
Fanfiction•کامل شده• میگن اگه کسی ارزویی داره حتما بهش میرسه! تهیونگ مطمئن بود که هردوشون به ارزو ها و رویاهاشون میرسن و از این رو هردوشون ارزوی همدیگه رو براورده کردن... اما قرار نبود اینطور بشه! قرار نبود ارزوهاشون جا به جا براورده بشه! قرار نبود این کلمه...