دنبال دختر جوونی که برای استقبالش اومده بود راه افتاد تا جای اتاقی که قرار بود این مدت توش بمونه رو نشونش بده...
خونه اقای پارک چهار طبقه با پارکینگ بود که دکوراسیونی ابی و سفید داشت.
طبقه همکف شامل اشپز خونه سرویس بهداشتی و اتاق نشیمن بود. طبقه دوم شامل هفت اتاق با متراژ های متوسط بود که هرکدوم از اتاق ها مختص کار یکی از اعضای خانواده بود و پنج اتاق طبقه سوم برای استراحت راحتر اعضای عمارت ساخته شده بود که ظاهرا اتاق تهیونگ یکی از پنج اتاق طبقه سوم بود.دختر جوون جلوی در یکی از اتاق ها ایستاد و خطاب به تهیونگ گفت: " جیمین شی خواستن که شما در اتاق ایشون اقامت کنید!"
افسر که از شنیدن کلمه جیمین شی از زبون یه پیشخدمت ساده متعجب شده بود پرسید: " اشکالی نداره اینطوری صداش میکنی؟"
دختر لبخند مهربونی زدو در جواب گفت: " ایشون دوست ندارن که با الغابی مثل ارباب جوان یا قربان خطاب بشن برای همین به همه ما از جمله شما اجازه دادن که جیمین شی صداشون کنیم!"
تهیونگ لبخندی زدو در سکوت غرق در افکارش شد...
پسری به خوش قلبی جیمین شی که این دختر خدمتکار ازش حرف میزد قطعا جیمین کوچولوی خودش بود و حالا شکش به یقین تبدیل شده بود.
تنها مشکل این بود که باید تو اتاق جیمین میخوابید و حدس میزد که با یک گفت و گوی ساده میشد که این مشکل رو به بهترین شکل حل کرد.دختر تقه ای به در زدو منتظر دریافت جوابی از فرد داخل اتاق شد.
"سون وویا تویی؟ " صدای ضعیفی که از پشت در میومد حامل این کلمات بود.
دختر لبخند پر رنگی زدو در جواب گفت: " بله منم ، مهمونتون رو همونطور که خواستین به اتاقتون راهنمایی کردم. "
بعد از پایان جمله دختر دستگیره در چرخش کوتاهی کردو از لای در سفید رنگ مقابلشون قامت پسری با تیشرتی زرد رنگ و شلوار جذب مشکی رنگی ظاهر شد.
برای چند ثانیه کوتاه هر دو پسر بدون هیچ حرف و یا حتی پلک زدنی به چشم های هم خیره شدن...
لبخند کم رنگ تهیونگ نشونه از این بود که حتی بعد از این همه سال هنوز هم چشم های بهترین و زیبا ترین دوست دوران کودکی شو یادشه!
اما...
لبخند جیمین معنایی متفاوت داشت و تهیونگ زمانی متوجه شد که دست پسر مو بلوند به سمتش دراز شد و از میون لب هاش کلماتی خارج شد که تهیونگ به هیچ وجه انتظار شنیدنشون رو نداشت:"پارک جیمین هستم ، میتونین جیمین شی صدام کنین ، از دیدنتون خوشبختم اقای کیم!" پسر با بی رحمی این کلمات رو به زبون اورد و لبخند شیرینی زد.
و این درحالی بود که لبخند روی لب های تهیونگ خشک شده بود...
نگاه خیره اش رو از چشم های جیمین گرفتو دستش رو متقابلا دراز کردو لب زد: " م... من..."
اه کوتاهی از بین لب هاش خارج شدو لب هاش به لبخندی تصنعی باز شد و ادامه داد: " میتونین تهیونگ صدام کنین ، امیدوارم روز های خوبی رو کنار هم سپری کنیم!"
YOU ARE READING
𝗪𝗶𝘀𝗵𝗲𝘀 𝗟𝗶𝘀𝘁
Fanfiction•کامل شده• میگن اگه کسی ارزویی داره حتما بهش میرسه! تهیونگ مطمئن بود که هردوشون به ارزو ها و رویاهاشون میرسن و از این رو هردوشون ارزوی همدیگه رو براورده کردن... اما قرار نبود اینطور بشه! قرار نبود ارزوهاشون جا به جا براورده بشه! قرار نبود این کلمه...