لیوان پر از هات چاکلت رو روی میز گذاشت و با اون لبخند فرشته مانندش گفت:" تهیونگا تا تو اینو بخوری منم یه دوش میگیرم و میام!"
با قدم های سریع به سمت حموم حرکت کردو در رو بست.
تهیونگ لیوان هات چاکلت رو برداشت و همش رو سر کشید.
مشغول بازی با گوشیش بود که خستگی به پلک هاش حجوم اوردن و اونو مجبور کردن تا روی کاناپه دراز بکشه و چشم هاش رو ببنده.طولی نکشید که جیمین با کت و شلوار و ماسک مشکی رنگی که به صورت داشت از حموم خارج شدو بعد از کشیدن پتو روی تهیونگ لب زد: " متاسفم هیونگ! "
نگاهشو از سرگرد گرفت و راهی پارکینگ شد.
بنز مشکی رنگش رو روشن کردو به سمت مقصد مورد نظرش حرکت کرد.
گوشیشو کنار گوشش گرفت و لب زد: " تا ده دیقه ی دیگه اونجام ، خیلی طولش ندید ، به نفعتونه که همه چیز اماده باشه!"
حالا دیگه چشم های پسر موبلوند با چیزی که داخل عمارت بود کاملا متفاوت بود.
چشم هایی که خشم نفرت ازشون میبارید و قلب هر کسی که بهشون نگاه میکرد رو به لرزه می انداخت!
اون چشم ها چشم های یه فرشته بود!
چشم های فرشته ای که حالا تبدیل به یه شیطان شده!ماشینش رو کنار جاده پارک کردو به طرف انبار متروکه وسط بیابون حرکت کرد.
مرد های سیاهپوش با دیدنش به نشونه تعظیم خم شدن و در رو براش باز کردن!
و جیمین به محض ورود با چهره ی خونی جونگ کوک که لبخند گرمی بر لب داشت برخورد.
اسلحه ی پسر کوچیک رو گرفت و بی معطلی به سمت سه نفری که روی صندلی بسته شده بودن حرکت کرد.
لبخندی زد که زیر ماسکش پنهان شد.
" فکر کنم دفعه ی قبل گفتم که تو کار های من دخالت نکنی! حالا ببین ، ببین چه اتفاقی افتاده! تو ، همسرت و دخترت الان جایی نشستین که هربار من اونجا ادم میکشم! خیلی حیف شد ، من بهت اعتماد داشتم! "
مکث کوتاهی کردو گفت:" اگه بهم بگی که اطلاعات مربوط به محموله هویج هارو به کی دادی ، شاید همسر و دخترت بتونن زنده بمونن!"
جیمین گفت و روی صندلی رو به روی مرد نشست:
" خب میشنوم؟"مرد که با دیدن پسر مو بلوند از وحشت کپ کرده بود لب از لب باز نکرد و این باعث شد طوفان کلافگی و عصبانیت دریای وجود جیمین رو متلاطم کنه!
تکخنده ی صدا داری زدو اسلحه رو به سمت مرد گرفت و برای بار اخر گفت: " شاید بتونی همسر و دخترت رو نجات بدی!"
اما هیچ صدایی حتی از دیوار های اون انبار بلند نشد.
جیمین خنده ی بلندی کردو با چشم های تشنه به خونش که داشتن کم کم به قرمزی میزدن به زن نسبتا مسن روی صندلی وسط نگاه کرد و بی معطلی به سینه اش شلیک کرد.
صدای شلیک اسلحه و فریاد از سر درد زن باعث شد افراد حاظر در سالن بزرگ انبار به هوا بپرن و نفس هاشون رو حبس کنن.و اما مردی که مقابل جیمین بود حتی با وجود مرگ همسرش لب از لب باز نکرد.
پسر موبلوند اسلحه رو دست جونگ کوک دادو گفت:
" دختره رو بفرست به بندر ججو ، چهره خوبی داره! به اون بیون عوضی بگو براش بهتره اگه به قیمت خوبی بفروشتش!"
با اشاره جونگ کوک و باز شدن دختر از روی صندلی صدای فریادش که خواستار کمک بود توی فضای خالی سالن اکو میشد...
دختر هنوز از در خارج نشده بود که مرد فریاد زد:
" مین ، خانواده مین!"
جیمین نگاهی به کوک انداخت و بعد از گرفتن تایید از جونگ کوک از زیر ماسک لبخندی زدو خطاب به مرد گفت: " فرصتت تموم شد پیرمرد!"
و همزمان با پایان حرفش ماشه اسلحه کشیده شدو ذره ای از خون مرد روی دست های فرشته مانند جیمین ریخت." هفته پیش یونگی باهام تماس گرفت و گفت که پدرش از محل محموله با خبر شده ، یه هفته طول کشید تا تونستیم این عوضی رو پیدا کنیم ، بچه هامون توی اداره های پلیس چیزی راجب جای محموله ها نشنیدن پس میدونیم که پلیسا خبر ندارن!"
جونگ کوک گفت و به چهره جیمین که به مرد بی جون روی صندلی خیره شده بود نگاه میکرد ، خیره شد!
مدتی بود که صدای داد و بیداد دختر قطع شده بودو سالن بزرگ انبار تو سکوت فرو رفته بود.
جیمین نگاه بی تفاوتش رو از مرد گرفتو به جونگ کوک داد:
" تهیونگ فهمیده که سون وو افسر پلیسه ، این ممکنه برامون دردسر بشه ، توی امارت لنتی من دوتا افسر پلیس هست که از شانس گند من یکیشون..."
جیمین به یکباره سکوت کردو چیزی نگفت...
چی میتونست بگه؟ میگفت یکیشون کسیه که من با همه ی وجودم عاشقشم؟
کسی که برای دیدن دوبارش لحظه شماری میکردم؟
پس فقط نفس عمیقی کشیدو به سمت در خروجی انبار حرکت کرد.●●●●●●●●●●●
چشم هاش رو به سختی باز کردو روی کاناپه نشست نوری که از لا به لای پرده های حریر داخل اتاق میشد چشم هاش رو میزد.
نگاهشو به تخت جیمین داد و با چهره غرق در خواب فرشته ی دوست داشتنیش مواجه شد لبخندی زدو بعد از برداشتن اسلحه ی مورد علاقش از روی میز به سمت دستشویی حرکت کرد.
ابی به دست و صورتش زدو دوباره وارد اتاق شد که اینبار جیمین رو در حالی پیدا کرد که روی تخت نشسته و به یه نقطه نا معلوم خیره شده ، موهای بلوند و به هم ریخته و چشم های پف کرده اش به همراه لباس های شلخته اش تصویری ساخته بود که لبخند زدن رو به تهیونگ تحمیل میکردن!تیله های دلربای جیمین در کسری از ثانیه به مردمک های لرزون تهیونگ گره خوردن و با دیدن لبخند روی لب تهیونگ لب های پفکی فرشته مو بلوند هم به خنده باز شد.
" صبح بخیر هیونگ! " جیمین با صدای دورگه اش گفت و از روی تخت بلند شدو به طرف تهیونگ دوید.
تهیونگ بدون اینکه لحظه ای ارتباط چشم هاشون رو قطع کنه لبخند مسطتیلی زدو گفت: " صبح توام بخیر موچی توت فرنگی!"
با تقه ای که به در خورد دست های تهیونگ که به قصد قاب گرفتن صورت جیمین بالا اومده بودن سرجاشون برگشتن و هر دو همزمان گفتن: " بیا تو."
با ورود سون وو که سینی صبحانه جیمین رو توی دستش داشت از هم فاصله گرفتن.
" سون وو شی همه چیز مرتبه؟" جیمین پرسید و با لبخندی خیره کننده به دختر چشم دوخت.
دختر متقابلا لبخندی به جیمین زدو بعد از تکون دادن سرش به نشونه مثبت و زدن چشمکی از اتاق خارج شد.
جیمین نگاهشو به تهیونگ دادو گفت:" دیشب انقدر خسته بودی که روی کاناپه خوابت برد ، بدنت درد نمیکنه؟"
نگاه متعجب تهیونگ به جیمین فهموند که سوال خنده داری پرسیده.
" جیمینا من یه افسر پلیسم ، این کاناپه خیلی راحت تر از چیزیه که من توش میخوابم!" و بعد صدای خنده های تهیونگ توی اتاق پیچید و لب های جیمین هم به خنده باز شدن!To be continued...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝗪𝗶𝘀𝗵𝗲𝘀 𝗟𝗶𝘀𝘁
Hayran Kurgu•کامل شده• میگن اگه کسی ارزویی داره حتما بهش میرسه! تهیونگ مطمئن بود که هردوشون به ارزو ها و رویاهاشون میرسن و از این رو هردوشون ارزوی همدیگه رو براورده کردن... اما قرار نبود اینطور بشه! قرار نبود ارزوهاشون جا به جا براورده بشه! قرار نبود این کلمه...