°☆M1911☆°

965 165 20
                                    

" میگم تهیونگ شی نظرت چیه بریم یکم تو عمارت بگردیم؟" درحالی که با انگشتاش بازی میکرد و به خودش بخاطر این پیشنهاد احمقانه لعنت میفرستاد گفت.

تهیونگ لبخند سردی زدو به سمتش برگشت:
" واقعا فراموش کردی؟"

پشیمون از بیان پیشنهادش درحالی که احساس عذابی که توی وجودش گُر گرفته بود رو خنثی میکرد لبخند محوی زدو پرسید: " منظورتو نفهمیدم!"

سرگرد جوان دستی به اسلحه مورد علاقه اش کشید و لحظه به چشم های فرشته ی موبلوند رو به روش خیره شد...
اما...
فراموش کرده بود!
تهیونگ دیگه نمیتونست حرف های اون فرشته کوچولوی مهربون رو از ستاره های توی چشم هاش بخونه!
شاید تنها فرد فراموش کار این اتاق جیمین نبود!
و یا شاید چشم های پر ستاره این فرشته مو بلوند به تظاهر کردن عادت کرده بود!

•فلش بک•
" تولدت مبارک! " همه ی افراد حاضر در اتاق یکصدا گفتند و چشم به پسری که به تازگی شمع شماره ۸ رو فوت کرده بود خیره شدن.
حالا نوبت کادو ها بود!
و قطعا همه میدونستن اولین کادویی که قرار بود به دست های تهیونگ باز بشه مطعلق به کیه.
جیمین بسته نسبتا بزرگ زرد رنگ رو از روی میز برداشت و به سمت تهیونگ حرکت کرد و درست کنارش ایستاد تا شاهد عکس العمل تهیونگ باشه!
در جعبه به دست تهیونگ باز شد و همزمان فریاد شادیش فضای خونه رو پر کرد...
اون چی میدید؟ چیزی که توی جعبه بود واقعا یه m1911 بود...
نگاهشو به جیمین دادو همزمان با خوشحالی لب زد:
" بردش حدود ۲۰۰ متر ، سرعت خروج گلوله اش هم ۲۵۳ متر بر ثانیه ست طول لوله اش هم ۴.۲۵ در ۱۰۸ میلی متره! جیمینا تو اینو از کجا اوردی؟"
تهیونگ حاظر بود قسم بخوره تک تک کلماتی رو که جیمین به زبون میوورد از چشم هاش میخوند...
پدر جیمین یه سیاستمدار بود و گیر اوردن اینطور چیز ها براش مثل اب خوردن بود!
پسر مو بلوند دست هاش رو قاب صورت تهیونگ کردو بعد از کاشتن بوسه ای به روی لب های کوچیک پسر مقابلش لب زد: " تولدت مبارک ، تهیونگا! "
لپ های تهیونگ حالا هم رنگ لب هاش شده بود.
جیمین دستی به موهای تهیونگ کشید لبخند دندون نمایی تحویل چهره سردر گم پسر داد...
برای تهیونگ هشت ساله اون شب ، اون کادو ، اون لبخند و اون بوسه ، چهار ضلعی کادر رویاهای زیباشو ساخت.
چرا که بر خلاف همه ی ادمای اطرافشون تنها تهیونگ بود که زمزمه ی گوشنواز جیمین رو وقتی که جمله "دوستت دارم!" رو در گوشش میگفت شنیده بود و میتونست قسم بخوره که اون چشم ها دروغ نمیگفتن!

•پایان فلش بک•

" متاسفم اما کار مهم تری دارم ، گردش توی عمارت رو میزاریم برای یک روز دیگه! " کلماتی که از میون لب های سرگرد بیرون می اومدند به تنهایی برای یخبندان کردن اون عمارت کافی بود!

سرگرد بعد از به زبون اوردن حرف هاش بی توجه به حال و هوای ابری چشم های جیمین که سعی در مخفی نگاه داشتنش داشت ، کلتش رو به دست گرفت و به قلبش فشرد و از اتاق خارج شد!
تقصیر تهیونگ نبود! برای همه همین طور بود وقتی با همه ی دلتنگی چندین ساله ات پا به خونه فردی میزاری که همه ی این مدت دلتنگش بودی و اون تورو به خاطر نیاره ، دردناکه!
اما تقصیر جیمین هم نبود! شاید وقتش بود تهیونگ هم دردی رو که جیمین تو این مدت وقتی با همه ی امیدش به انتظار بازگشتش جلوی در مینشست و زانو هاشو توی بغلش میگرفت درحالی که هر لحظه به دلتنگی و سوزش قلب کوچیکش اضافه میشد و در اخر نا امید به خونه برمیگشت رو بچشه!
به هرحال اون سرگرد کسی بود که بدون خداحافظی رفته بود!
برای جیمینی که همه ی دلخوشیش اون پسر بود سخت تر از جدایی چیزی نبود اونم جدایی که بدون خداحافظی باشه! جیمین حتی نتونسته بود اخرین بوسه اش رو روی لب های خوش رنگ هیونگش بزنه!

𝗪𝗶𝘀𝗵𝗲𝘀 𝗟𝗶𝘀𝘁Where stories live. Discover now