°☆사랑 해요☆°

532 89 8
                                    

" وقتی بزرگ بشی دوست داری کجا کار کنی هیونگ؟" ادمک عروسکی رو به دست پسر مو بلوندی که کنارش نشسته بود دادو منتظر نگاهش کرد.

پسر بچه ادمک رو از دستش گرفت و به چشم های عسلیش خیره شد و درحالی که لبخند پر رنگی میزد گفت:
" من میخوام یه قهرمان بشم که جون ادما رو نجات میده! "

" جیمین شی ، ما که نمیتونیم قهرمان بشیم چون ابر قدرت نداریم! یه چیز دیگه انتخاب کن." با خنده درحالی که ادمک چوبی بتمن رو از بین اسباب بازی ها بیرون میکشید گفت.

جیمین نگاهی به عروسکی که توی دستش بود انداخت و لب زد:
" پس پلیس میشم! یه پلیس قوی که بتونه با همه ادم بدا بجنگه و اونارو دستگیر کنه! ...تو چی؟"

تهیونگ تیله درخشانش رو به چشم های پسر دوخت و با هیجان زمزمه کرد:
"خلافکار جیمینا ، من دلم میخواد بزرگ ترین و خطرناک ترین رئیس مافیایی باشم!"
تهیونگ طوری این جملات رو به زبون میاورد که به راحتی تسلیم خواسته های احمقانه و ابلهانه اش میشدی...
صدای صحبت های کودکانه و پر هیجانشون تمام فضای مهد کودک رو پر کرده بود.
انگار تنها پنج ساله های این مکان بودن که میتونستن انقدر راحت و کامل در باره شغل ایندشون صحبت کنن و البته نسبت به بچه های دیگه خیلی با هم صمیمی تر بودن!

جیمین اخم تصنعی کردو گفت: " ولی اگه من دستگیرت کنم اونوقت چیکار میکنی؟ "

لبخند پهنی زدو با شجاعت زمزمه کرد: " اونوقت من میکشمت تا نتونی دستگیرم کنی!"

پایان فلش بک'

جیمین از جاش بلند شد و اینبار روی دیواره ایستاد ، فقط کافی بود قدمی به عقب برداره تا سقوط ازاد مرگ واری رو تجربه کنه. تفنگی که دستش بود رو روی زمین پرت کرد و ماسکش رو برداشت.
نگاهی به چشم های سرگردش کردو با بی احساس ترین حالتی که میتونست به چهره داشته باشه کلتش رو از جاش برداشت و بعد از کشیدن گَلَن گِدَن ، کلت رو به سمت تهیونگ نشونه گرفت:
" تهیونگا ، یادته گفته بودی اگه من پلیس بشم و بیام تا دستگیرت کنم منو میکشی تا گیر نیوفتی؟"
مکثی کردو انگشتش رو روی ماشه قرار داد:
" الان... من بزرگ ترین و خطرناک ترین رئیس مافیام و تو پلیسِ قهرمانی که منو دستگیر میکنه و صلح و عدالت رو برقرار میکنه..."
پوزخند صدا داری زدو به تهیونگ که اسلحش رو به گوشه ای پرت میکرد چشم دوخت:
"جیمین از اونجا بیا پایین ، کی مجبورت کرده این حرفا رو بزنی؟ بیا پایین لطفا! " تهیونگ گفت و قدمی به جلو برداشت که با فریاد جیمین سرجاش خشک شد: " از جات تکون نخور سرگرد کیم."

نگاه تهیونگ بین اسلحه ای که دست پسر موبلوند و چشم های بی احساسش میچرخید و هیچ حرفی برای گفتن نداشت ، مطمئن بود که جیمین داشت دروغ میگفت ، محال بود جیمین که ارزوش قهرمان شدن بود به همچین کسی تبدیل بشه ، محال بود پدر و مادرش رو بکشه محال بود خون تمام اون ادم هارو ریخته باشه...

𝗪𝗶𝘀𝗵𝗲𝘀 𝗟𝗶𝘀𝘁Where stories live. Discover now