هاسا نفس بریده ای کشیدو گفت: " وزنتو از روم بردار مین. "
" پرسیدم اینجا چیکار میکنی؟" یونگی با صدای خیلی ارومی پرسیدو فشاری به دست های دختر وارد کرد.
" ببر موبلوند میخواست یکی رو از جنگل بیرون کنه ، صدام کرد تا نقشه رو به هم بریزم نمیدونستم یه عوضی اینجاست ک انقدر خوب نشونه گیری میکنه."
دختر با حرص غرید و تقریبا فریاد زد:
" از روم بلند شو فیل پیر."اما بخاطر همهمه ای ک تو سالن حکم فرما بود هیچ کسی صدای نسبتا بلد دختر رو نشنید.
یونگی نگاهشو به سمت جایی ک جیمین بی هوش روی زمین افتاده بود داد و بعد از مطمئن شدن از اینکه کسی نگاهشون نمیکنه ، چاقوی جیبیشو به هاسا دادو زمزمه کرد: " بزن و فرار کن ، به نفعته ک از فرصتی ک بهت میدم خوب استفاده کنی!"
●●●●
بین پلک هاش رو به سختی فاصله داد. فضای اتاق با مخلوطی از تاریکی ک بر اثر مانعی به اسم پرده به وجود اومده بود و سیاهی چشم های خودش پر شده بود.
درد شونش از هر حرکت اضافه ای منعش میکرد و بی هوشی دراز مدتی ک داشت قدرت حرف زدن و ایجاد صدایی رو ازش گرفته بود. کم کم چشم های بی جونش واضح تر شدن و حالا میتونست سروم و پاکت خونی ک بهش وصل بود رو ببینه ، سرخوش لبخند کم رنگی زدو با خودش گفت: " انگار نقشه زیادی خوب پیش رفته."
تا الان دیگه باید چانیول به دست خرگوشش سر به نیست شده باشه ، اون پسر فکر میکرد اونقدری باهوش هست که بتونه محموله های چند میلیارد وونی مافیا رو بپیچونه.
نیشخند کم جونی زدو زیر لب تکرار کرد: " احمق!"
بعد از کشیدن نفس های عمیقی ک در تلاش کم تر کردن دردش بود نگاهشو سمت ساعت چرخوند و با دیدن عقربه ها که ساعت 04:40 دقیقه صبح رو نشون میداد هوف کلافه ای کشیدو چشم هاش رو به قصد برگشتن به خوابی که تازه ازش بیدار شده بود بست.
چیزی نگذشته بود که در با صدای ارومی باز شد و قامت مردی در چهارچوب در نمایان شد.
چشم هاش رو کمی باز کردو از بین پلک هاش به مرد خیره شد. خودش بود سرگرد جذابش برای دیدنش به اتاقش اومده بود. از سر شیطنت چشم هاش رو بستو با کنجکاوی منتظر موند تا اینکه دستش بین دست های سردی اسیر شد ، سرمای دست های تهیونگ تا مغز استخوانش رو منجمد میکرد ، چطور ممکن بود توی این فصل همچین سرمایی بدن کسی رو فرا بگیره؟!
توی فکر بود که صدای خش دار و گرفته ی تهیونگ باز هم متعجبش کرد:
" میدونم الان زمان مناسبی برای حرف زدن نیست اما خواب به چشم هام نمیاد ، پنج روزه که چشم هات همینطور بسته ان..."
نرمی جسمی که دستش رو نوازش کرد لمس لب های سرگرد بود.
" تو این پنج روز با خودم میگفتم که حضور من اونجا کنارت چه نتیجه ای داشت وقتی حتی نتونستم ازت محافظت کنم. لطفا فرشته من لطفا چشم های بی نقصت رو باز کن."لبخندی زدو با صدایی که شنیدنش برای تهیونگ سخت بود زمزمه کرد: " اگه بیدار بشم بهم گوشت خوک میدی؟.."
با بالا اومدن سر تهیونگ و گره خوردن مردمک های چشم هاشون به هم لبخند پر رنگ تری زد و ادامه داد:
" تهیونگا گرسنمه!"
و بعد لب هاش رو به طرز معصومانه ای اویزون کرد.
YOU ARE READING
𝗪𝗶𝘀𝗵𝗲𝘀 𝗟𝗶𝘀𝘁
Fanfiction•کامل شده• میگن اگه کسی ارزویی داره حتما بهش میرسه! تهیونگ مطمئن بود که هردوشون به ارزو ها و رویاهاشون میرسن و از این رو هردوشون ارزوی همدیگه رو براورده کردن... اما قرار نبود اینطور بشه! قرار نبود ارزوهاشون جا به جا براورده بشه! قرار نبود این کلمه...