پسر بزرگ اروم اروم به سمتش قدم برداشت.
دستی به موهای پسر کوچیک کشیدو شال گردن قرمز رنگش رو از دور گردنش باز کردو مشغول پاک کردن رد خون از روی دست های کوچیک پسر بچه شد.
" میدونی کوچولو ، از اونجایی که هوا سرده این مایع باعث میشه دستات بیشتر یخ کنن! "
جیمین گفتو جونگ کوک ۱۳ ساله رو توی بغلش جا داد و این جونگ کوک بود که بغض چند ساله اش رو ، روی شونه های پسر موبلوند خالی میکرد!
جیمین با ارامش و ماهرانه چاقو رو از دست های جونگ کوک بیرون کشید و بدن کوچیک و خسته اش رو بلند کردو به سمت ماشینش حرکت کرد.
وسط های راه بود که ماشین مشکی رنگ جیمین به سمت ساحل تغییر مسیر دادو در خلوت ترین قسمتش متوقف شد.
نگاهی به پسر بچه ای روی صندلی ماشین به خواب رفته انداخت و به قصد سر به نیست کردن اون چاقو از ماشین پیاده شد ، کنار ساحل جایی بود که سنگ های بزرگی کنار هم جاخوش کرده بودن و اب دریا بعد از هر موج سنگ هارو تا نصفه خیس میکرد.
به سمت سنگ های بزرگ ساحل حرکت کردو چاقو رو به عمیق ترین فاصله بین سنگ ها فرستاد.
با وجود ابی که هر دفعه سنگ هارو شستو شو میداد امکان موندن اثر انگشت اون بچه و البته خودش خیلی کم بود. نفس اسوده ای کشید و با لبخند زیبایی به سمت ماشین مشکی رنگ مورد علاقش حرکت کرد...
●●●●●●" کلاس ها چطورن خرگوش کوچولو ، میتونی با مربی های جدیدت ارتباط برقرار کنی؟" جیمین با خوش رویی پرسیدو به جونگ کوک که لبخندی به پهنای صورتش بر لب داشت خیره شد.
" اونا عالین هیونگ ، هر دفعه چیزای جدیدتر و قشنگ تری برای محافظت از خودم یاد میگیرم بهتر از این نمیشه! " جونگ کوک گفتو درحالی که دست هاش رو تکیه گاه بندش قرار میداد روی میز جیمین نشست.
سکوت عجیبی بین دو پسر برقرار بود. تقریبا دوسال از اومدن این پسر دندون خرگوشی به عمارت بزرگ پارک میگذشت و به نظر جونگ کوک حالا بهترین موقع برای گفتن درخواستش بود.
لبخند خجالتی زدو خطاب به جیمین گفت: " هیونگ ، از وقتی تو منو با خودت به خونت اوردی خیلی گذشته... و من تقریبا از کاری که میکنی خبر دارم..."
مکث کوتاهی کردو نگاهشو از جیمین که با دقت به حرف هاش گوش میکرد گرفت و ادامه داد: " میدونم که رئیس مافیای بندری! میخوام که بهت کمک کنم! قول میدم هرکاری برای رضایتت انجام بدم فقط بهم اجازه بده کمکت کنم."
پسر موبلوند خنده بلندی سر دادو میون خنده هاش گفت: " چه بچه ی شجاعی! "
اشک هایی که بر اثر خنده روی گونه هاش جاری شده بودن رو پاک کردو روی صندلی میز کارش نشست.
" جونگ کوکا تو هنوز خیلی جوونی! این کار ممکنه رو ایندت تاثیر بزاره... شاید الان متوجه نشی اما اگه وارد این کار بشی ، روزی میاد که کسی که دوستش داری رو از دست میدی! و همش باید تو تاریکی ها مخفی بشی تا مبادا کسی بفهمه کی هستی! " جیمین با جدیت گفت و به چشم های پسر خیره شد.اما منصرف کردن جونگ کوک کار راحتی نبود.
" هیونگ مگه تو نتونستی مخفی بمونی؟ کسی تورو نمیشناسه حتی خانوادت هم خبر ندارن پس منم میتونم!" کوک با ذوق گفت و از روی میز پایین پرید.
YOU ARE READING
𝗪𝗶𝘀𝗵𝗲𝘀 𝗟𝗶𝘀𝘁
Fanfiction•کامل شده• میگن اگه کسی ارزویی داره حتما بهش میرسه! تهیونگ مطمئن بود که هردوشون به ارزو ها و رویاهاشون میرسن و از این رو هردوشون ارزوی همدیگه رو براورده کردن... اما قرار نبود اینطور بشه! قرار نبود ارزوهاشون جا به جا براورده بشه! قرار نبود این کلمه...