عجیب بود که حتی با وجود مهارت هایی داشت زورش به دست های قدرتمند تهیونگی که معلوم نبود چقدر مشروب خورده که به این روز افتاده ، نمی رسید.
لب هاش به بی رحمانه ترین شکل توسط تهیونگ مکیده میشدن و چیزی تا ترکیدنشو نمونده بود ، نفس هاش رو به اتمام بودو از این رو ضعف کل بدنش رو تصرف کرده بود...
حتی مشت های پشت سر هم به شونه ها و کتف تهیونگ هم برای دور کردنش کافی نبود.همزمان با خالی شدن زانوهاش توی بغل تهیونگ افتاد و همین باعث شد ارتباط بین لب هاشون قطع بشه و ریه هاشون برای گرفتن اکسیژن تازه به تکاپو بیفته.
جیمین درحالی که نفس نفس میزد به سختی از بغل تهیونگ بیرون اومدو بریده بریده گفت: " داری... چیکار... میکنی... تهیونگ؟! "
سرگرد لبخند کجی زدو روی زمین کنار جیمین نشست.
" جیمینا ، دلت برام تنگ نشده بود؟! " تهیونگ پرسید و با چشم های پف کرده و قرمزش به مردمک های لرزون جیمین خیره شد.شنیدن همین سوال کافی بود تا قلب فرشته مو بلوند تا مرز انفجار پیش بره.
چطور میتونست این سوالو بپرسه؟!
مگه ممکن بود؟!
مگه ممکن بود که دلتنگش نشده باشه؟!"خیلی مستی ، بزار برات یه قهوه درست کنم." جیمین گفت و درحالی که سعی میکرد جلوی ریزش اشک هاش رو بگیره بلند شد تا برای تهیونگ قهوه درست کنه. اما این انگشت های دست تهیونگ بود که دور مچش حلقه شد و اونو به سمت خودش کشید و جیمین بی تعادل تو بقل تهیونگ افتاد.
انگشت های سرگرد ماهرانه صورت بی نقص فرشته اش رو نوازش میکردن و اشک هاش صورت خودش رو خیس میکردن.
جیمین بی حرکت فقط به چشم های سرگردش خیره شده بودو به سرش اجازه داده بود روی شونه ی تهیونگ اروم بگیره...
این لحظه این احساس ، این لمس ها ، انگار هر دو مدت ها دلتنگش بودن و الان هیچ کدوم نمیخواستن به این لحظات دلنشین پایان بدن.تمام عمارت توی سکوت فرو رفته بود و فقط صدای هق هق های ریز تهیونگ شنیده میشد.
" دلت برام تنگ نشده بود؟" تهیونگ این بار با لرزشی که ناشی از بغض توی صداش بود پرسید و به چشم های خیس جیمین خیره شد.
و سکوت تمام چیزی بود که دریافت کرد.°فلش بک°
نفس عمیقی کشیدو کاغذ سفید رنگ رو به همراه شاخه گلی که توی دستش بود رو توی کمد مخصوص تهیونگ گذاشتو با لبخندی وصف ناشدنی از اتاق خارج شد.
طولی نکشید که تهیونگ همراه مادرش وارد سالن اصلی ساختمون رنگی رنگی مهدکودک شد و بعد از به اغوش کشیدن جیمین به قصد گذاشتن وسایلش داخل کمد به سمت اتاق مخصوص کمد ها حرکت کرد.
و این درحالی بود که جیمین یواشکی از پشت دیوار منتظر دیدن ریکشن تهیونگ بود.کوله پشتیش رو از روی شونه هاش پایین اورد و در کمد رو باز کرد.
کاغذی که برخلاف انتظارش همراه یک شاخه گل توی کمدش بود رو برداشت و نگاهش کرد.
تهیونگ به واسطه مادرش از چهارسالگی میتونست بخونه و بنویسه و حتی به خوبی مسئله های ابتدایی ریاضی رو حل کنه!
ESTÁS LEYENDO
𝗪𝗶𝘀𝗵𝗲𝘀 𝗟𝗶𝘀𝘁
Fanfic•کامل شده• میگن اگه کسی ارزویی داره حتما بهش میرسه! تهیونگ مطمئن بود که هردوشون به ارزو ها و رویاهاشون میرسن و از این رو هردوشون ارزوی همدیگه رو براورده کردن... اما قرار نبود اینطور بشه! قرار نبود ارزوهاشون جا به جا براورده بشه! قرار نبود این کلمه...