جیمین به جلو قدم برداشت و در کثری از ثانیه خودش رو به تهیونگ رسوند.
حالا صورت هاشون در کم ترین فاصله از هم بودن و لب هاشون برای هم لبخند میزدن.
جیمین در حالی که تیله های خوش رنگش رو به مردمک های رویایی هیونگش دوخته بود دستش رو نوازش وار روی صورت تهیونگ کشید و زمزمه کرد:
" دلم برات تنگ شده بود!"
تهیونگ لبخند مستطیلی تحویل فرشته اش داد و خواست چیزی به زبون بیاره که چشمش به پیرهن سفید رنگ جیمین ک با لکه های سرخ تزئین شده بودو روی کاناپه افتاده بود خشک شد.
جیمین رد نگاه تهیونگ رو دنبال کردو وحشت زده به سمت پیرهنش دوید و بعد از به دست گرفتنش اونو پشتش مخفی کردو سعی کرد لبخند بزنه." اون چیه؟ چرا مخفیش میکنی؟" تهیونگ با جدیت پرسید و به تیله های لرزون جیمین خیره شد.
و اما رئیس خطرناکترین مافیای کشور برای اولین بار در موقعیتی قرار داشت که تو هیچ کدوم از این سالها تجربه اش نکرده بود.
اب دهانش رو قورت داد و خواست لب باز کنه که ورود معجزه اسای جونگ کوک از پنجره به داخل اتاق مانعش شد." جیمینا میشه پیرهنی ک دیشب بهت دادم رو بهم برگردونی؟ میخوام ببرمش خشک شویی ، دیشب بعد از اون دعوا بدجوری کثیف شده. " جونگ کوک گفتو درحالی ک به سمت جیمین حرکت میکرد خطاب به تهیونگ گفت: " صبح بخیر سرگرد!"
جیمین پیرهن رو دست جونگ کوک داد و عصبی غرید: " اخرش با این جنگ و جدال هایی ک درست میکنی خودتو میندازی تو دردسر."
صدای تقه ای که به در خورد پسر کوچیک رو مجبور به رفتن کرد بی سر و صدا در حالی که برای جیمین و تهیونگ دست تکون میداد از پنجره خارج شد.
" جیمین شی ، سون وو ام براتون یه نامه اومده." دختر گفت و بعد از اجازه جیمین در رو باز کردو داخل شد ، نامه رو روی میز گذاشت و دوباره از اتاق خارج شد ک با به یاد اوردن چیزی به سمت دو پسر برگشت و گفت: " صبحانه تا ۵ دقیقه دیگه حاضر میشه."
جیمین چشمکی ب تهیونگ زد و ب سمت میزی ک نامه روش بود حرکت کرد.
نامه رو از روی میز برداشت و بعد از باز کردن مهر و تای کاغذ همزمان با تکون خوردن لب هاش شروع ب خوندن نامه کرد."واو! امشب به ی مهمونی دعوتیم." جیمین درحالی گفت ک بشکنی تو هوا می زد.
تهیونگ قدم قدم ، با صبر و حوصله به طرف جیمین حرکت کردو نامه رو از دستش گرفت و شروع به خوندن کرد.
ب خلاف جیمین که لب هاش موقع خوندن نامه حرکت میکردن تهیونگ تنها به دنبال کردن کلمات با چشم هاش اکتفا میکرد.
با به صدا در اومد زنگ داخل اتاق جیمین هردوشون متوحه شدن که صبحونه امادست.•••
قدم هاشو تند تر کرد ک بتونه حداقل تا ۵ دقیقه دیگه به اتاق لیدر عملیات برسه.
سرعتش ب حدی تند شده بود ک بدون اینکه متوجه بشه جلوی در اتاق لیدر ایستاده بود.
نفس عمیقی کشید و بعد از مرتب کردن لباساش تقه ای ب در زد و ب محض گرفتن اجازه ورود با شتاب وارد اتاق شدو درو پشت سرش بست."چی شده که افسر مین ریلکس با این عجله و با این شتاب ب اتاق بنده حقیر وارد شدن؟"
یونگی صورتشو جمع کردو غرید:
" خوب گوش کن ببین چی میگم جانگ ، اصلا وقت مسخره بازی و تیکه پرونی نداریم. امشب یکی از خانواده های سرشناس یه مهمونی بزرگ گرفتن و همه ی رئیس رئسای بولد کره توش هستن ، بچه های تیم جستوجو فهمیدن که ب تلفن چند تا از افراد تقریبا ناشناس هم از طریق پیامک تکست دعوت فرستاده شده از این رو احتمال اینکه رئیس باند مافیای بندر هم تو مهمونی باشه زیاده...."
حرف های یونگی توسط صدای هوسوک قطع شد:" صبر کن ببینم چی شد؟ یکم اروم تر توضیح بده یونگیا." هوسوگ گفت درحالی که از چهرش سردرگمی میبارید.
افسر مین پوف کلافه ای کشید و اینبار اهسته تر توضیح داد:
"امشب یکی از خانواده های سرشناس یه مهمونی بزرگ گرفته و همه ی رئیس رئسای بولد کره توش هستن ، بچه های تیم جستوجو فهمیدن که ب تلفن چند تا از افراد تقریبا ناشناس هم از طریق پیامک تکست دعوت فرستاده شده از این رو احتمال اینکه رئیس باند مافیای بندر هم تو مهمونی باشه زیاده ، من حکم حمل اسلحه ب داخل مهمونی و حق تیر بچه های گروه ضربت رو گرفتم پس فقط میمونه اجازه تو برای فرستادن دو یا سه تا مامور تو مهمونی."هوسوک که با دهن باز ب یونگی خیره شده بود متحیر لب زد: " باورم نمیشه عین همون جمله اول بود بدون جا انداختن یه ویرگول..."
ادامه حرفشو با نگاه خیره یومگی خوردو جدی لب زد:
" با در نظر گرفتن اینکه همه رئسای بولد کره حضور دارن ، پس قطعا اونجا ی دوست اشنا رو ملاقات میکنیم ، نظرت چیه من ، تو و بکهیون اون سه نفری باشیم که به مهمونی میرن؟"
یونگی کاور ابی رنگ حاوی مجوز ورود و حمل اسلحه و البته حق تیر رو روی میز هوسوک پرت کردو کلافه دستی ب موهاش کشید و درحالی ک از اتاق خارج میشد تاکید کرد: " به نفعته ک دیر نکنی جانگ!"
و پشت سرش در با صدای تق محکمی بسته شد.
" پیشی کوچولو چند روزیه اعصاب نداره ، خوبه دختر نیست" هوسوک با خودش زمزمه کردو درحالی که سرش رو تکون میداد به حرف خودش خندید.•••
صدای پسر پشت تلفن اروم و محصور کننده بود:
" پس منتظرتم چانیولا! " پسر گفت و تلفن رو قطع کرد.
گوشیش رو روی مبل انداخت و نفسش رو صدا دار بیرون داد.
نگاهشو به در دادو با صدای نسبتا بلندی که شبیه ب فریاد بود گفت: " برای امشب بهترین کت و شلوارمو اماده کنین ، اون اسباب بازی مورد علاقشم تمیز کنین قراره امشب مخشو بزنم!"
خنده بلندی کردو درحالی ک از روی صندلیش بلند میشد خودش رو با قدم های اروم به ایینه قدی توی اتاق رسوند و بعد از انالیز کردن خودش دستی روی سینش کشید و همزمان با لبخندی زمزمه کرد:
" پارک جیمین! امشب قراره بعد مدتها ببینمت!"to be continued...
YOU ARE READING
𝗪𝗶𝘀𝗵𝗲𝘀 𝗟𝗶𝘀𝘁
Fanfiction•کامل شده• میگن اگه کسی ارزویی داره حتما بهش میرسه! تهیونگ مطمئن بود که هردوشون به ارزو ها و رویاهاشون میرسن و از این رو هردوشون ارزوی همدیگه رو براورده کردن... اما قرار نبود اینطور بشه! قرار نبود ارزوهاشون جا به جا براورده بشه! قرار نبود این کلمه...