دست های تهیونگ قاب صورت جیمین شدن و لب هاش به حرکت در اومدن: " حالا وقتشه که تو عمارت بگردیم! "
جیمین لبخندی زدو از روی زمین بلند شد ، دستش رو به سمت تهیونگ دراز کردو گفت: " پس عجله کن!"هردو پسر بعد از سالها دوری دست در دست هم وجب به وجب عمارت رو گشتن و در طی چند ساعتی که با هم بودن لبخند حتی لحظه ای از روی لب هاشون کنار نرفت.
خورشید غروب کرده بودو هوا کمی سردتر شده بود.
نسیم خنکی که شاخه های درخت بید مجنون بزرگ داخل باغ عمارت رو تکون میداد باعث شده بود جیمین که تنها با یک تیشرت بیرون اومده بود لرزش خفیفی رو توی بدنش احساس کنه ، هرچند این سرما خیلی طول نکشید چرا که با قرار گرفتن کت تهیونگ روی شونه هاش حتی هوای سرد رو هم بعد از بو کردن عطر خاطره انگیز سرگرد فراموش کرد.
درست روی دریاچه عمارت داخل الاچیق سفید رنگی که با شاخه های گل یاس تزئین شده بود نشسته بودن ، عطر گل یاس با هر دم و باز دم وارد ریه هاشون میشد و همین علت لبخند کم رنگی بود که روی لب های هر دو نقش بسته بود.تهیونگ دستش رو توی جیب کتش که حالا روی شونه های جیمین بود بردو کاغذ کوچیک و سفید رنگی که روش با مداد رنگی قرمز نقش یک قلب کشیده شده بود ، بیرون اورد و به سمت فرشته اش گرفتو زمزمه کرد: " بخونش"
جیمین متعجب برگه رو از دست تهیونگ گرفتو اونو بالای سرش برد تا راحت تر محتوای داخلش رو برای سرگرد بخونه:
" تهیونگا ، ولنطاین موبارک!
این گول رو خودم برات چیدم امیدوارم دوستش داشته باشی!
از ترف جیمین♡""یا ، تهیونگ تو هنوز اینو داری؟" با فریادی از سر اعتراض گفتو با اخم به چشم های تهیونگ خیره شد.
سرگرد نگاهشو از چشم های فرشته گرفتو به اب توی دریاچه داد:
" بعد از اینکه اون خانم نشونی ازت بهم نداد ، با خودم گفتم دیگه هرگز قرار نیست ببینمش ، برای همین تک تک چیز هایی که باهاشون خاطره داشتیم رو نگه داشتم حتی اون لیوان هایی که توی مهدکودک بهمون نوشیدنی میدادن! " دوباره نگاهشو به چشم های جیمین منتقل کردو لب زد:
" چشم هات جیمینا! "
لحظات طولانی در سکوت گذشت که جیمین پرسید:
" چشم هام؟ مشکلی دارن؟ "تهیونگ دستش رو قاب صورت فرشته ی دوست داشتنیش کردو بعد از نوازش گونه اش زمزمه کرد:
" دیگه..."
مکثی کردو بوسه ای روی چشم های موچی توت فرنگی کاشت و ادامه داد:" دیگه... نمیتونم حرف هات رو از توشون بخونم!"جیمین لبخند تلخی زدو دستشو روی دست سرگرد گذاشت و صورتشو بیشتر به دست تهیونگ فشرد.
" نپرس چرا و به چه دلیلی ، اما چشم های من دیگه حرف نمیزنن! درست مثل چشم های تو که دیگه نمیدرخشن!"لبخند از روی لب های سرگرد فرار کرد.
انگار خیلی چیز ها علاوه بر تفاوت قد و وزنشون تغییر کرده بود...
صدای جیمین که گوش نواز تر شده بود!
موهای خودش که کوتاه تر شده بود!
چشم های جیمین که سکوت میکردن و چشم های خودش که تاریک شده بودن!
امروز ، اینجا و این ساعت که کنار هم نشسته بودن برخلاف سالها پیش ، هیچی از هم نمیدونستن...
تهیونگ دیگه نمیفهمید فرشته اش چه حرف های ناگفته ای داره ، و جیمین نمیفهمد که سرگرد خوشحاله یا ناراحت..."جیمین شی؟!" دختر با تعجب گفتو به حالت عجیب اون دو نفر خیره شد.
هردو با شنیدن صدای دختر درجا پریدن و از هم فاصله گرفتن که جیمین با لحن کلافه ای گفت: " سون وو شی ، چرا همیشه بد موقع میپری وسط؟!"
سون وو چشم غره ای به جیمین رفتو عصبی غرید:
" کل عمارتو دنبالت گشتم تا ازت بپرسم خواهرزاده من کجاست؟ که تو اتاق جنابعالی روی تخت پیداش کردم ، باورم نمیشه هرچی صداش کردم بیدار نشد ، به هرحال خواهرت برگشته و بهتره این شیطونی هارو تمومش کنید با جفتتونم! من از شما کوچیک ترم اما باید حواسم بهتون باشه ، اگه جای من اقای پارک میومد توی باغ چی؟"جیمین به لحن عصبی و غر غر های دختر خندید و گفت:" خوبه خودت میدونی از ما کوچیک تری! "
سون وو لبخند شیطونی زدو گفت: " دقیقا و اتفاقی که الان افتاد مدرک محکمیه برای اینکه میگن دخترا از پسرا عاقل ترن! "
بعد از پایان جمله اش بدون اینکه به پسرا فرصت درک حرفش رو بده از الاچیق دور شد.جیمین خنده بلندی کردو خطاب به تهیونگ گفت:
" این دختره برای خدمتکار بودن زیادی باهوشه..."
و جمله اش رو زیر لب طوری که تهیونگ نشنوه ادامه داد: " امیدوارم دردسر درست نکنه! "با نشستن دست تهیونگ میون دستش نگاهشو به پسر دادو به تبعیت ازش راهی داخل عمارت شد...
به شکل عجیبی تهیونگ هنوز هم خیلی مرموز رفتار میکرد.بعد از طی کردن پله های عمارت به مقصد اتاق جیمین صدای شکسته شدن چیزی باعث وحشت هردوشون شد ، صدا از طرف اتاق خواهر جیمین میومد.
تهیونگ وحشت زده با دو در حالی که جیمین رو دنبال خودش میکشید به سمت اتاق حرکت کردو بدون توجه به جیمین که جمله " نه بازش نکن " رو تکرار میکرد در اتاق رو باز کرد.
و این درحالی بود که دست جیمین پشت گردن سرگرد نشست و پسر رو مجبور به نشستن کرد و در همین لحظه گلدون ابی رنگ یشمی که یادگار خانوادگی پارک بود از بالای سرشون رد شد و در اخر با حرکت ماهرانه سون وو روی هوا گرفته شد.
" نمیفهمم چطور باید بهش توضیح بدم که اگه این بشکنه دردسر درست میشه." سون وو گفت درحالی که به سمت اتاق دختر رفت و درو پشت سرش بست.
صدای فریاد های سون وو و در اخر فریاد از سر درد جِین باعث ارامش پس از طوفان تو فضای عمارت شد.
سون وو با لبخند از اتاق خارج شدو متعجب به دو پسری که روی شکم روی زمین افتاده بودن نگاه کرد.
تهیونگ دستپاچه از روی زمین بلند شدو به دنبالش جیمین درحالی که کت تهیونگ رو برمی داشت بلند شد.
" جِین اروم شده اما توصیه میکنم فعلا مزاحمش نشین! " سون وو گفتو از دید راس پسرا خارج شد." اینجا چه خبره؟ " تهیونگ پرسید.
"من که بهت گفتم درو باز نکن!" و بعد درحالی که به سمت اتاقش میرفت ادامه داد: " جِین خواهرم نیست دخترخالمه که وقتی ۳ سالش بوده پدر و مادرش طی یه حادثه رانندگی میمیرن ، از اون موقع با ما زندگی میکنه... و جالبه بدونی که ماهی یه بار به مدت ۳ تا ۵ روز همین بساط رو داریم." گفت و به تکه های خورد شده ی گلدون اشاره کرد.
" نمیتونی تصور کنی مامانم چقدر پول وسایل تزئینی که این خانم میشکنه رو میده!" سرش رو به نشانه تاسف تکون دادو در اتاق رو باز گذاشت تا تهیونگ هم وارد بشه.
تهیونگ نیشخندی زدو به سمت اتاق حرکت کرد.To be continued...
YOU ARE READING
𝗪𝗶𝘀𝗵𝗲𝘀 𝗟𝗶𝘀𝘁
Fanfiction•کامل شده• میگن اگه کسی ارزویی داره حتما بهش میرسه! تهیونگ مطمئن بود که هردوشون به ارزو ها و رویاهاشون میرسن و از این رو هردوشون ارزوی همدیگه رو براورده کردن... اما قرار نبود اینطور بشه! قرار نبود ارزوهاشون جا به جا براورده بشه! قرار نبود این کلمه...