با صدای مهیب شلیک اسلحه ، کلتی که دست فرشته مو بلوند بود از بیستمین طبقه برج به پایین سقوط کرد ، داغی مایع قرمز رنگی که توی هوا پخش میشد توسط باد روی صورت تهیونگ احساس شد و بدن بی نقص فرشته ی بدون بال سیاه پوشی که رنگ بلوند موهاش با لباس هایی که پوشیده بود در تضاد بود از روی دیواره برج بیست طبقه پایین افتاد.
تهیونگ به سختی درحالی که نفسی برای کشیدن و قلبش تمایلی به تپیدن نداشت فاصله باقی مونده بین خودش و فرشتش رو کم کرد اما وقتی به دیوار رسید که دیگه دیر شده بود...
با اینحال سرگرد جوان دستش رو تکیه گاه بدنش قرار داد و بی اهمیت به سقوط مرگ باری که در پیش داشت از روی دیوار برج پرید ، بدنش رو طوری حالت داد که مقاومت باد نتونه تو سرعت رسیدنش به بدن جیمین مشکلی ایجاد کنه و در نهایت درحالی که بدن سرد و بی جون فرشته موبلوندش رو در اغوش میکشید چشم هاش رو بست و برای اخرین بار نفس عمیقی کشید اگه قرار بود بخاطر خودکشی دیگه هرگز تناسخ پیدا نکنن ترجیح میداد همراه فرشتش باشه تا بخواد برای زندگی دوباره روی زمین متولد بشه و قولش رو به جیمین شکست...صدای برخورد بدن هاشون که هم دیگه رو در اغوش گرفته بودن توی محوطه برج امنیت پخش شد.
این یک تراژدی غمگین بود یا به عبارتی یک کمدی حزناک!
فرشته ای که در ارزوی قهرمانی بود درحالی مرد که تبدیل به شیطان شده بود و سرگردی که ارزوی شیطان شدن در سر داشت تبدیل به فرشته ی نجاتی شد که جون خودش رو برای گرفتن رئیس مافیای بندر به خطر انداخت...حقیقت هایی که میشنویم همیشه حقیقت نیستن ، گاهی دروغ های بی شاخ و دمی هستن که برای سودمندی اتفاقات اون هارو به خواسته خودمون تغییر میدیم هیچ کسی توی این دنیا به غیر از خودت از حقیقت های نهفته تو قلب خبر نداره!
پایان'
_" خیلی ممنونم که قبول کردین این چند هفته متوالی برای خوندن اثر لیست ارزو ها که اخیرا بین ادم های زیادی محبوب شده به برنامه ما بیاین" پسر جوون رو به دوربین گفت و دوباره نگاهش رو به دختری که برای خوندن کتاب اومده بود داد:
_" اگر شما هم موافق باشید بریم سراغ پاسخ گویی به سوالات بیننده ها راجب کتابتون."دختر لبخند زیبایی زدو با صدای ظریف و ارامش بخشش در جواب پسر مجری گفت: " حتما "
_" سوال اول ، چند وقت طول کشید تا تونستید همچین سناریویی رو بسازید؟"
دختر نگاهی به جلد کتاب که عکس سه تا از مهم ترین افراد زندگیش روش بود انداخت و گفت:
" من تمام این اتفاقات رو به چشم دیدم و دو سال برای نوشتن این کتاب وقت گذاشتم."_" چرا شخصیت های اصلی داستان رو کشتی؟"
" وقتی این داستان مینوشتم به این فکر بودم تا حقیقتی رو اشکار کنم که خیلی وقت پیش پلیس به سود خودش تغییر داده بود اما کم کم با یاد اوری تمام اتفاقات در طول زمانی که مشغول نوشتن بودم متوجه شدم که این کتاب تنها اشکاری از حقیقت دروغی که ما باورش کردیم نیست ، این کتاب راجب حقیقت ها حرف میزنه حقیقتی مثل اینکه اگر پارک جیمین اونشب خودش رو نمیکشت تا اخر عمرش به عنوان یه مجرم خطرناک زندانی میشد مجرمی که حق ملاقات با هیچ کسی رو نداره ، مرگ برای پارک جیمین بهتر از زندگی در زندان ها بود و این استقامت و غرورش رو نشون میداد ، از طرفی اون روح پاکی داشت ، هاله ای فرشته مانند دور تا دور بدنش رو فرا گرفته بود و حیف بود که تمام این ها رو با زندگی کنار ادم ها توی زندان از دست بده..."
مکثی کردو بغضش رو فروداد:
" راجب کیم تهیونگ اون افسر ماهری بود قلبش همونقدر که مهربون بود قوی و قابل اعتماد بود ، تهیونگ به زندگی دوباره باور داشت و میدونست که اگه کسی خودکشی کنه دیگه هرگز تناسخ پیدا نمیکنه پس سرگرد جوان شانسش برای دیدن دوباره جیمین رو هم تو این دنیا و هم تو زندگی بعدیش از دست میداد ، اونها بعد از سال ها دوری به هم رسیده بودن و اینکه قرار بود دوباره از هم جدا بشن براشون دردناک بود ، با اینکه هیچ کدوم از ما نمیدونیم که اون دو نفر الان در دنیای مردگان کنار هم هستن یا نه اما بیاین براشون دعا کنیم که به چیزی که میخواستن رسیده باشن ، این کتاب حقیقت زندگی واقعی رو بیان میکنه هیچ انسانی نمیتونه از مجازات جرمی که مرتکب شده رها بشه و هیچ پلیسی نمیتونه با معشوقه دوست داشتنیش توی زندان زندگی کنه ، پایانی که من برای کتاب نوشتم برگرفته از تخیلات خودم نبود پایان این کتاب همون پایان خوش ناخوشی بود که جیمین به لبخند و چشمی اشکی بهش پایان داد ، این پایان در عین حال که ناراحت کنندست با کمی فکر پایان شادی به نظر میاد!"
با اتمام صحبت هاش نگاه براقش که از اشک توی چشم هاش به وجود اومده بود رو به مجری داد و به سختی خودش رو برای گریه نکردن نگه داشت._" چی به سر سوا و جونگ کوک اومد؟"
" دارایی که پارک جیمین جمع و نگه داریشون میکرد با رضایت خودش به اسم جئون سوا سند خوردن و سوا وارث تمام دارایی های جیمین شد." گلوش رو صاف کردو کمی روی صندلی جا به جا شد تا راحت تر جلوی اشک هاش رو بگیره.
نفسی گرفت و ادامه داد:
" جئون جانگ کوک زمانی چشم هاش رو باز کرد که صدای شلیک گلوله ای که جیمین رو کشته بود مایل ها اونطرف تر پخش شد ، با وجود گیجی که بخاطر بی هوشی داشت با تمام سرعت به سمت ساحل دوید تا برای نجات هیونگش به موقع برسه براش مهم نبود اگر مجبور میشد تا خود سئول توی اقیانوس شنا کنه و پیاده راه بره اون فقط میخواست با هیونگش به ماه سفر کنه ، بالاخره بعد از تلاش های فراوان برای رهایی از دست افرادی که به دستور جیمین ازش مراقبت میکردن روی شن های ساحل میشه و با درد سرسام اوری که روی شقیقه راستش احساس میکنه با نهایت قدرتش فریاد میزنه و جملاتی رو تکرار میکنه که سنگ رو هم اب میکردن:
" تو قول داده بودی!"
" قول دادی تا با من به ماه بری! ...مو بلوند عوضی تو به من قول داده بودی."
و این ها اخرین حرف های خرگوش سیاه به هیونگش بودن."_" خیلی جالب تر میشد اگر این ها رو هم داخل کتاب مینوشتین." مجری گفت و برای لحظه دست از خوندن سوال ها برداشت.
دختر کتاب رو بالا گرفت و جلدش رو به دور بین نشون داد و با همون لبخند همیشگی که روی لب داشت جواب داد: " این کتاب راجب زندگی پارک جیمین و کیم تهیونگ بود ، داستان غم از دست دادن هیونگی که وقتی ترد شده بود تورو قبول کرد ، کتاب جداگانه ایه که به خودی خود زیبایی ها و غم های خاصی داره."
مجری بعد از گرفتن جوابش دوباره به خوندن سوالات پرداخت:
" جئون سوای داخل داستان خودتی؟"و اینبار لبخند دختر پر رنگ تر شد و اولین قطره اشک روی گونه اش چکید: " بله خودمم! "
این سوال و جواب تعجب تمام افرادی که این کتاب رو خونده بودند بیدار کرد طوری که بعد از برنامه تمام مردم از دروغی که رسانه ها بیست سال پیش راجب مرگ کیم تهیونگ و پارک جیمین گفته بودند فاش شد و سوا کارش رو به درستی انجام داد.
در خونه رو باز کردو یک راست به سمت اتاقی رفت که برادرش در طی تمام این سال ها اونجا مینشست و به ماه چشم میدوخت ، در رو باز کردو داخل شد ، جونگ کوک مثل همیشه با لباس های سیاه لبه پنجره نشسته بودو به ماه نگاه میکرد با این تفاوت که اینبار جای دلتنگی و گریه لبخند میزد.
سوا جلوتر رفت و کنار برادرش ایستاد و ماه رو از نظر گذروند و بدون اینکه سوالی بپرسه دست برادرش رو توی دستش گرفت و گونه اش رو بوسید.
جونگ کوک نگاهش دو از ماه گرفت و به دختر داد لبخندی زد و روی موهاش رو نوازش کرد و لب زد:" کارت عالی بود سوایا ، جیمین هیونگ و سرگرد مورد علاقش امروز روی ماه میرقصیدن! "
The End.
_________________________________________
سلام قشنگای من!
برای اینکه بیشتر منو بشناسید و با فیکشن های دیگه ام اشنا بشید ، لطفا تو چنل تلگرام زیر جوین بشید.
خوشحال میشم بیاید و هر از گاهی تو ناشناس باهم حرف بزنیم.
https://t.me/+NwNHRiEVzUA0MDVk
YOU ARE READING
𝗪𝗶𝘀𝗵𝗲𝘀 𝗟𝗶𝘀𝘁
Fanfiction•کامل شده• میگن اگه کسی ارزویی داره حتما بهش میرسه! تهیونگ مطمئن بود که هردوشون به ارزو ها و رویاهاشون میرسن و از این رو هردوشون ارزوی همدیگه رو براورده کردن... اما قرار نبود اینطور بشه! قرار نبود ارزوهاشون جا به جا براورده بشه! قرار نبود این کلمه...