فلش بک'
با قدم های تندش از کوچه ها رد شد و سر راهش چندباری میانبر زد. دسته گلی که دستش بود رو اونقدر محکم و در عین حال اونقدر نرم گرفته بود که نه امکان افتادن گل ها و نه امکان خراب شدنشون بود.
جلوی در ورودی خونه مورد نظرش ایستادو بعد از نفس نفس زدن دست گل رو پشت سرش مخفی کردو زنگ در رو به صدا در اورد. لبخندی زدو منتظر موند.
با باز شدن در لبخندش پر رنگ تر شد و چشم های قشنگش فرم همیشگی لبخندهاش رو گرفتن ، چشمای فرشته مانندش زمانی که میخندید جمع و بسته میشدن. دسته گل رو به سمت شخصی که در رو باز کرده بود گرفتو با صدای پر انرژی گفت:
" صبح بخیر تهیونگا! "
بعد از پایان جملش لبخندش رو جمع کردو چشم هاش رو باز ، با دیدن چهره دختر کوچیکی که توی چهارچوب در ایستاده بود متعجب به داخل خونه نگاه کردو بدون اینکه دستی که با گل ها به سمت دختر دراز کرده بود رو پس بکشه لب های پفکیش رو کمی جلو دادو پرسید: " تهیونگ تنها رفته مدرسه؟"
همزمان با پایان جملش صدای مردی از داخل خونه به گوشش رسید که از دخترش میپرسید کی پشت در بوده و دختر بدون اینکه به پدرش جوابی بده خطاب به جیمین گفت: " تهیونگ؟ پسر صاحب خونه قبلی رو میگی؟"
حرف به حرف جمله "پسر صاحب خونه قبلی" سطل اب یخی بود که روی سرش خالی میشد.
بدنش جلوی در خشک شده بود و توان فکر کردن نداشت چطور ممکن بود؟
تهیونگ رفته بود و اون خبر نداشت..
با برخورد چیزی به صورتش که باعث زمین خوردنش شد به مردی که جلوی در کنار دخترش ایستاده بودو با خشم بهش نگاه میکرد خیره شد. ظاهرا مرد موضوع رو اشتباه متوجه شده بود و همچین اتفاقی افتاد.
بدون گفتن کلمه اضافه ای از روی زمین بلند شد ، دست گل پر پر شدش رو از روی زمین برداشت و با چهره ای که بهت و سردرگمی توش فوران کرده بود به سمت عمارت خودش حرکت کرد.
...سال های زیادی از رفتن تهیونگ گذشته بود. تو این سال ها اتفاق های زیادی افتاد از جمله مرگ خاله و شوهر خالش و نقل مکان دختر خالش برای زندگی با اون ها ، پیشرفت شغلی پدرش و معروفیت بیشتر مادرش و نهایت همه ی این ها جیمینی بود که تمام روز هاش رو جلوی در خونه ای مینشست که تهیونگ سال ها قبل درش زندگی میکرد ، شاید از نظر افرادی که در همسایگی اون خونه زندگی میکردن کار پسر موبلوند احمقانه میومد اما جیمین ساعت ها اونجا مینشست و به امید دیدار دوباره با پسری که چشم به خیابون میدوخت که انگار قرار نبود هرگز برگرده.
پدر اون دختر و صاحب جدید خونه ی تهیونگ بارها با پلیس تماس گرفته بود و گزارش مزاحمت های جیمین رو داده بود اما بخاطر موقعیت پدر پسر مزاحم ، پلیس هیچ وقت اقدامی نکرد.
درس هاش افت کرده بود و علاقه ای به انجام کارهایی که دوستشون داشت نداشت تمام روز و تمام وقتش رو صرف نشستن و انتظار میکرد.
خانوادش بخاطر مشغله هایی که داشتن وقتی برای اعتراض به کار های پسرشون نداشتن و جیمین بدون هیچ محدودیتی بهترین سال های عمرش رو فقط در انتظار برگشت تهیونگ هر روز با یک شاخه گل رز کنار در خونه ای که قبلا متعلق به تهیونگش بود مینشست.
YOU ARE READING
𝗪𝗶𝘀𝗵𝗲𝘀 𝗟𝗶𝘀𝘁
Fanfiction•کامل شده• میگن اگه کسی ارزویی داره حتما بهش میرسه! تهیونگ مطمئن بود که هردوشون به ارزو ها و رویاهاشون میرسن و از این رو هردوشون ارزوی همدیگه رو براورده کردن... اما قرار نبود اینطور بشه! قرار نبود ارزوهاشون جا به جا براورده بشه! قرار نبود این کلمه...