°☆Blood☆°

514 91 2
                                    

چشم هاش رو که باز کرد سرگیجه عجیبی توی سرش پیچید ، کمی جابه جا شد که متوجه سنگینی جسمی روی بازوش شد ، نگاهش رو سمت سنگینی اون جسم برگردوند و با دیدن چهره غرق در خواب فرشته ی مو بلوندش لبخندی رو لبش نشست.
اونقدر زیبا خوابیده بود که هر هوشیاری رو محو خودش میکرد. مو های بلوند و مژه های بلندش و وای از لب های حجیمی که حتی نگاه کردن بهشون دیوونت میکرد.
دستش رو از زیر ملافه بیرون کشید و موهای پسر رو از روی پیشونیش کنار زد ، انگشت اشارش رو به ترتیب روی ابرو ها و مژه ها و بعد روی لب های جیمین کشید. لبخندی که روی لب هاش جا خوش کرده بود هیچ جوره قصد محو شدن نداشت تا اینکه به غیر منتظره ترین حالت ممکن ناگهان لب های حجیمی که تا چند دقیقه پیش توسط انگشت هاش لمس میشدن حالا روی لب های خودش بوسه میزدن.
گاز ریزی که از لبش گرفته شد باعث شد سرگرد حواسش رو سر جاش جمع کنه و همزمان با بستن چشم هاش دستش رو پشت سر فرشتش گذاشتو لب هاش رو بیشتر روی لب های پفکی فرشتش فشرد و سخت بوسید.
حرکت دست های جیمین روی سینش باعث میشد بیشتر برای کندن لب های پسر مشتاق بشه اما با اسیر شدن نیپل هاش به دست جیمین بدون متوقف کردن بوسه ، روی پسر موبلوند خیمه زد.
دست هاش رو زیر لباس پسر برد و بدن بی نقصش رو نوازش کرد.
زبون جیمین سخت در تلاش برای ورود به دهان سرگرد بود اما وقتی بوسه توسط سرگرد قطع شد تلاش هاش بی ثمر موند.
لب های تهیونگ روی پوست گردنش بوسه و دندون هاش جای مارک های پر رنگی میکاشت.
و همزمان با خروج اولین ناله از دهان جیمین سرگرد بی معطلی مشغول به خارج کردن لباس های مزاحم از بدن فرشتش و بعد خودش شد.
دست هاش رو ماهرانه روی بدن پسر مو بلوند میکشید و گاه و بی گاه باعث خروج ناله های ضعیفی از دهان فرشتش میشد.
پاهای پسر رو بالا اورد و دور کمر خودش حلقه کرد صورتش رو قاب گرفت و لب هاش رو روی لب های جیمین گذاشتو و اروم بوسید عضوش رو کامل وارد پسر موبلوند کرد که باعث خروج فریاد کنترل شده ای شد که جیمین سخت سعی در مخفی نگه داشتنش داشت.
تهیونگ کمر و پهلو های جیمین رو نوازش کرد لب هاش رو بین دندون هاش اسیر کرد. ضربه های ارومش رو شروع کرد همچنان پهلو های پسر رو نوازش میکرد.
کم کم ضربه های سرگرد تند تر و ناله های جیمین بلند تر شد. گونه های سرخ جیمین و چشم های اشکیش قلب سرگرد رو میلرزوند و این لرزش چیزی بود که باعث میشد اشک شوق تو چشم های سرگرد هم حلقه ببنده ، تهیونگ روی پلک ها و لب های فرشته ی دلرباش رو بوسید و با ضربه محکمی داخلش خالی شد کنارش دراز کشید و بدن فرشتش رو توی بغلش کشید تنفس جیمین هنوز تند بود و این نشونه از درد لذت بخشی بود که تهیونگ بهش هدیه کرده بود.
سرگرد انگشت شستش رو روی پلک های پسر موبلوند کشید و اشک هاش رو پاک کرد بوسه ای به پیشونی پسر زدو با دست ازادش کمرش رو ماساژ داد.
ملافه رو روی هر دوشون انداخت و به ساعت که 05:26 دقیقه صبح رو نشون میداد نگاه کرد نفس عمیقی کشید و درست بعد از منظم شدن نفس های جیمین به قصد خوابیدن چشم هاش رو بست.

●●●

قدم های سستش رو به سمت جایی که نوار های زرد رنگ پلیس قرنطینه کرده بود کشید درست بعد از شنیدن خبر با سرعت هر چه تمام تر خودش رو رسونده بود تا ببینه این اتفاق واقعا افتاده یا فقط یه شوخی احمقانست.
با نشون دادن کارتش به افسر هایی که وظیفه داشتن از ورود افراد متفرقه جلوگیری کنن ، نوار رو بالای سرش کشیدو ازش گذشت.
بوی خون ضعیف بودو این نشونه از مدت زیادی بود که از مرگ مقتول ها گذشته. جایی نزدیک به وسایل ورزشی پارک دو جسم که با پارچه های سفید پوشیده شده بودن و رد خون از اون ها تا جوب اب کشیده شده بود.
به سمت افسر پرونده رفت و با صدایی که از ناباوری میلرزید بعد از نشون دادن کارتش پرسید:
" میتونم اطلاعات قربانی ها رو ببینم؟"

_" اوه بله حتما." مرد گفت و پرونده ای رو به دست هوسوک داد.
باز شدن صفحه اول همانا و نمایان شدن اسم کیم نامجون و کیم سوک جین همانا.
و این درحالی رخ داد که پاهای رئیس پلیس سئول توان نگهداری وزنش رو از دست دادن و روی زمین افتادن.
نگاه اشکیش به سمت جسد های پوشیده شده ای که کنار همدیگه افتاده بودن سر خورد و چهار دست و پا خودش رو سمت جسم های بی جون نزدیک ترین دوستان و البته وظیفه شناس ترین کارمندانش کشید.
پارچه سفید رو کنار زد و با دیدن چهره های رنگ پریدشون دستش رو بالا گرفت تا صورتشون رو نوازش کنه اما همهمه ای که ناگهانی بین افسران پلیس رخ داد مانع شد.
با زنگ خوردن تلفن همراهش اونو از جیبش خارج کردو کنار گوشش گذاشت که صدای ترسیده بکهیون توی گوشش پخش شد:
" قربان امروز صبح تمام افسران اداره پلیس بوسان به قتل رسیدن ، تنها کسی که زنده مونده رئیس ایستگاه پلیس کیم جنیه که سخت مجروح شده."
با تموم شدن صحبت های بکهیون ناگهان صدای شلیک های تک تک و پشت سر هم به گوشش خورد و افسران پلیسی که برای حل پرونده به مکان اومده بودن یکی یکی روی زمین افتادن.
همه چیز انقدر ناگهانی بود که هوسوک قدرت و توان فکر کردن رو نداشت و تنها سرش رو به سمت جایی چرخوند که فکر میکرد صدا از اونجا میاد.
حدسش درست بود شخص سیاه پوشی از بالا یک ساختمون بلند براش دست تکون میداد و طولی نکشید که شخص در کسری از ثانیه ناپدید شد.

همه چیز به هم ریخته بود اطلاعات ذهن هوسوک پریده بود طوری که تنها کاری که میتونست بکنه فقط نگاه کردن به جسد هایی بود که تو خون خودشون غرق شده بودن و تنها فکری که تو ذهنش مرور میکرد جمله ای بود که شکی در درست بودنش نداشت:
" رئیس مافیای بندر خطرناکه ، خیلی خطرناکه! "
در افتادن باهاشون حماقت محض بود ، کسی که هیچ موجود زنده ای نمیدونست کیه ، حتی نمیدونستن دختره یا پسره ، کسی که در طی تمام این چند سال هیچ رئیس پلیسی نتونسته بود کوچک ترین ردی ازش بگیره و هر کدومشون که به پر و پاشون میپیچید به وحشیانه ترین شکل ممکن کشته یا از درد مرگ همراهاش و یا خانوادش دیوونه میشد. با همه ی این ها هوسوک فکر میکرد که چون سر نخ های کوچیکی گیر اورده میتونه اون ببر وحشی رو گیر بندازه ، حماقت کرده بود و حالا بهاشو با جون ادم های زیادی می داد.
اون لحظه تمام سلول های بدنش میگفتن در افتادن با مافیای بندر خودکشیِ محضه.

To be continued...

𝗪𝗶𝘀𝗵𝗲𝘀 𝗟𝗶𝘀𝘁Where stories live. Discover now