°☆After Story☆°

477 60 21
                                    

ماه امشب از همیشه درخشان تر بود ، درخششی که بدون شک دلیلی جز برق چشم های هیونگش نداشت.
لبخند پر رنگی روی لب هاش نشسته بود و با چشم های خیس از اشکش طبق عادت هر شب و روزش از لبه ی پنجره ی اون عمارت بزرگ که روزی صدای خنده های هیونگش توش پخش میشد به ماه نگاه میکرد تا شانس در خونش رو بزنه و بتونه فقط یکبار دیگه چهره ی خندون هیونگش رو ببینه.
"اخبار جدید رو دیدی؟" یونگی درحالی که تبلت سفید بزرگی به دست داشت به سمتش اومد و درحالی که تبلت رو به دست جانگ کوک میداد گفت: "بعد از منحل شدن مافیای بندر سهام نصف شرکت های کشور پنجاه درصد افت کرده ، کشور های اطراف حاضر به صادر یا وارد کردن هیچ کالایی نیستن. وضعیت کشور خیلی خراب شده."
جانگ کوک نگاه گذرایی به متن بلند بالایی که روی صفحه تبلت بود انداخت و دوباره به ماه چشم دوخت و پوزخند صدا داری زد و گفت: "مافیای بندری که یازده سال تموم تلاش کردن اعضاش رو دستگیر کنن و به قول خودشون کشور رو از جنایت نجات بدن حالا نبودش داره کشور رو به کثافت فقر میکشونه."
پسر بزرگ تر دستش رو روی شونه جانگ کوک گذاشت و اه بلندی کشید: "جونگ کوکا ، دیگه وقتشه از این پنجره و این عمارت غم زده دل بکنی ، چهارسال گذشته."
برق خشم توی چشم های خرگوش سیاه درخشید و سرش رو با شتاب سمت یونگی برگردوند و با چشم های وحشیش برای کشتن پسر بزرگ تر تلاش کرد:
"چی رو فراموش کنم هیونگ؟ از چی دل بکنم؟ جیمین هیونگ من بخاطر این چرندیات الان کنارم نیست ، بخاطر ادم های احمقی که فکر میکردن ما داریم ترازوی عدالت رو به هم میزنیم هیونگ من الان نفس نمیکشه ، از چی دل بکنم؟" جانگ کوک درحالی که فریاد میزد از لبه پنجره بلند شد و با قدم های محکم به سمت پسر بزرگ تر حرکت کرد.
سکوت یونگی و نگاهی که به زمین دوخته شده بود باعث پایین اومدن تن صدای جانگ کوک شد:
"چطور غمگین نباشم؟ من قرار بود با جیمین هیونگ به ماه برم... حالا اینجا نشستم و روی ماه دنبالش میگردم ، بخاطر این کشور فاکی هیونگمو از دست دادم..." صدای پسر کوچیک تحلیل میرفت و لحن صداش با بغض ترکیب میشد و نهایتا به اشک های روی صورتش ختم شد.
"حالا تو به من میگی بخاطر کشوری که هیونگم رو ازم گرفت باید از تنها جایی که هنوز بوی جیمین هیونگ رو میده دل بکنم؟" جانگ کوک پرسید و با چشم هایی مملو از اشک و هق هق هاش که حتی دل سنگ رو هم اب میکرد به یونگی خیره شد.

پسر بزرگ بینیش رو بالا کشید و بغض سنگینی که توی گلوش نشسته بود رو فرو داد: "این انتخاب خودش بود جونگ کوکا ، جیمین خودش انتخاب کرد که پایانش اینطور رقم بخوره ، اون میتونست با کشتن اون سه نفر به زندگی و کارش در کنار ما ادامه بده ، خودش انتخاب کرد که پایین بپره کوک."

پسر کوچیک قدمی عقب رفت و سرش رو چرخوند و با نگاهی حق به جانب درحالی که نیشخند میزد نگاهی به عکس دونفره ی روی دیوار که عکسی از هیونگش و سرگرد مورد علاقش بود انداخت ، توی نگاهش به تهیونگ نفرت بیداد میکرد ، چشم هاش رو بست و فریاد زد: "همش بخاطر اون عوضی بود ، اگه نیومده بود اگه هیچ وقت سر و کلش تو زندگی هیونگ پیدا نمشید ، الان همه چیز بهتر بود. الان من همراه هیونگ برای سرکشی به بار اسلحه ها تو بندر بودم... فقط اگه اون نیومده بود." روی زانو هاش افتاد و شروع به بلند گریه کردن کرد ، با صدای بلند و غمی وصف ناشدنی اشک میریخت و میون گریه هاش حقیقتی رو به زبون می اورد که خودش هم دلش نمیخواست بشنوه: "ولی تمام این سال ها منتظرش بود ، جیمین هیونگ منتظر اون سرگرد بی معرف بود ، منتظر کسی بود که رهاش کرده بود ، حتی اگه تهیونگ هم هیچ وقت پیداش نمیشد جیمین هیونگ یک روز از غم دوری اون عوضی دق میکرد..."
نفسی گرفت و درحالی که مشت هاش رو به زمین میکوبید ادامه داد: "پس نقش من این وسط چی بود؟ من برای هیونگ چی بودم؟ نمیشد فقط با بودن من اون سرگرد رو فراموش کنه و به زندگیش ادامه بده؟ من برای چی اینجا بودم؟"

𝗪𝗶𝘀𝗵𝗲𝘀 𝗟𝗶𝘀𝘁Where stories live. Discover now