°☆Ice cream☆°

483 88 2
                                    

روی شن های داغ ساحل زیر چتر بزرگی نشسته بودو به دریای مواجی که چند نفری مشغول موج سواری روی موج هاش بودن نگاه میکرد. تهیونگ چند دقیقه پیش برای خرید بستنی رفته بودو هنوز برنگشته بود.
گرمای طاقت فرسای هوا مجبورش میکرد تا لباس نخی و نازکش رو هم از تنش خارج کنه و موفق هم شد.
لباسش رو تا کردو کنار پایه چتر گذاشت که با چسبیدن ناگهانی جسم فوق العاده یخی از جا پرید و فریاد کشید به سمت جسم برگشتو با تهیونگی رو به رو شد که از شدت خنده روی زمین نشسته و سخت در تلاشه تا بستنی ها رو سالم نگه داره.
صدای خنده های تهیونگ و البته فریاد جیمین توجه بیشتر مردم ساحل رو جذب کرده بود و همین باعث میشد خون تو رگ های پسر مو بلوند به جوش بیاد:
" کیم تهیونگ یاااا کیم تهیونگ خودتو اماده مرگ کن."
همزمان با پایان جمله جیمین و دویدنش به سمت تهیونگ ، سرگرد از جاش بلند شدو به قصد فرار از دست جیمین با نهایت سرعت دوید.
با نزدیک شدن جیمین یهو ایستادو بستنی رو سمت صورت پسر مو بلوند گرفت تا وقتی نمیتونه سرعتش رو کنترل کنه توی صورتش بخوره.
اما نقشه هاش توسط قدرت فوق العاده پاهای جیمین شکست خوردو بستنی توی دستش تحت تاثیر دست جیمین به صورت خودش مالیده شد.
و این درحالی بود که پسر موبلوند با لبخند رضایتمندی خطاب به سرگرد گفت: " کیم تهیونگ با طعم وانیل بستنی..."
مکثی کردو ادامه داد:" یعنی چقدر خوشمزست؟"
هنوز اذیت کردن هاش تموم نشده بود که خودش رو بین زمین و اسمون و تو بغل تهیونگی دید که به سمت دریا میدوید. فرصتی نداشت تا بتونه کاری کنه و طولی نکشید که توی اب افتاد و این صدای خنده های تهیونگ بود که دوباره شنیده میشد.
پوزخندی زدو مچ پای سرگرد رو توی دستش گرفت و به سمت خودش کشید. حالا هر دوشون توی دریا خیس شده بودن ، صدای خنده هاشون و ابی که به هم میپاشیدن مایع لبخند افرادی بود که از توی ساحل نگاهشون میکردن.
و این جیمین بود که غافل از هر چیز دیگه فقط و فقط سعی داشت کنار سرگرد زیبا ترین لحظات رو بسازه.
●●●

صدای برخورد پاشنه های کفش مشکی رنگ و پاشنه بلندش با کف پارکت های ساختمون توجه ها رو به خودش جلب میکرد.
موهای مشکی و بلندش دورش ازاد بودن ، با شلواری که از بالا تنگ و بعد رفته رفته ازاد تر میشد و نیم تنه سیاه رنگی که سینه هاش رو پوشونده بود بدن جذابش رو به نمایش گذاشته بود. البته که کت مشکی نسبتا کشادی که روی شونه هاش بود مانع از دید کامل روی بدنش میشد ماسکی که روی صورتش بود تشخیص چهره اش رو سخت کرده بود و همین باعث رضایتش بود.
بعد از پیاده شدن از اسانسور تو طبقه 24 از برج های اقای پارک به سمت سالن اجتماعات رفت.
خوب میدونست که پس فردا شب تمام افراد ببر موبلوند به علاوه تمام کسایی که تو این مدت باهاش کار کرده بودن دور هم جمعن و بی شک هیچ کسی نمیدونست که چه اتفاقی قراره بیوفته و این موضوع نگرانش کرده بود.
اما حالا کار مهم تری داشت.
در های سالن باز شدن و هاسا همراه با صدای برخورد پاشنه های کفشش به کف سالن وارد اتاق شد.
بی توقف به سمت جایگاهی که جیمین باید روش مینشست رفت و ایستاده در حالی که منتظر صحبت های شُرَکای اقای پارک بود:
"همونطور که میدونید اقای پارک به همراه محافظ شخصیشون برای مساعد شد حال روحی و البته جسمیشون به مسافرت خارجی رفتن ، در نبود ایشون مسئولیت تمام شرکت ها با منه اگه چیزی هست که باید بگین من گوش میدم."

𝗪𝗶𝘀𝗵𝗲𝘀 𝗟𝗶𝘀𝘁Where stories live. Discover now