کی میدونست که کلماتی که بی فکر به زبان اورده میشن میتونن اولویت های لیست ارزو های یک فرشته رو تغییر بدن؟
ضربه هایی که به پهلو هاش وارد میشد کم کم دردناکتر میشدن ، طعم خون توی دهن و قرمزی رنگش روی لب هاش هارمونی بغض الودی رو شکل داده بود بدن اکنده از درد و بی جونش که رو به بی هوشی میرفت هر لحظه برای کمک فریاد میزد اما چه فایده که صدایی خارج نمیشد..
_" فکر کردی که اون برمیگرده؟ بعد از این همه سال نفهمیدی که مثل سگ کنار جاده رهات کرده و دنبال زندگی خودشه؟ اون اشغالی که انقدر منتظرشی هیچ وقت بر نمیگرده پس تن لشت رو از جلوی خونه من جمع کن و برو." مرد با عصبانیت حقایقی که پسر در تلاش برای تکذیبشون بود رو توی صورتش فریاد زد.
دست های جیمین با شنیدن کلمه آشغال که خطاب به تهیونگ ازش استفاده شده بود مشت و دندون هاش روی هم ساییده شدن.
با عقب کشیدن مرد تک سرفه ای کرد که باعث بیرون ریختن لخته های خون از دهانش بود و البته که هیچ کس حتی تصور نمیکرد که چه اتفاقی در حال وقوع بود.
_" اونی که منتظرشی و بخاطر اینطور کتک میخوری یه ادم لاشی و بی لیاقته که تو کثافت غرق شده پس گورتو از چند کیلومتری خونه من گم کن." مرد کلمات رو با پوزخندی که به چهره جمع شده از درد پسر موبلوند زده بود گفت و اولین قدم رو به سمت خونه برداشت و درست با چرخیدن کلید و باز شدن در درد وحشتناکی رو توی کمرش احساس کرد.اخرین حرف هایی که از دهان مرد خارج شدن جون ایستادن رو توی وجود جیمین کاشتن و این شروع ماجرایی بود که تمام رویاهای پسر پانزده ساله ی بی ازار و فرشته وار این شهر رو به نابودی کشوند.
انگشت هاش دور شیشه نوشابه پیچیدن و با کوبیده شدنش روی زمین شیشه انتهای ظرف به چند تکه تقسیم شد ، قدم های بی جونش رو به سختی به سمت مرد کشوند و درسته در لحظه ورود مرد جسم تیزی که ساخته بود رو تو بدن شیطانی که جلوی روش میدید فرو کرد. تمام صدا های دنیا تو اون لحظه سکوت کرده بودن و به صدای نفس های نامنظم جیمین اجازه بولد شنیده شدن رو میدادن.
قطره های خونی که حالا روی زمین میچکیدن دیگه فقط از دهان جیمین نبود و قطره هایی که از شیشه فرو رفته تو بدن مرد میریختن هم به مهمانی خونی که راه افتاده بود پیوستن.
با محکم شدن فشار انگشت هاش دور شیشه ای که در دست داشت جسم تیزی که درون کمر مرد فرو رفته بود رو سر جاش چرخوند و بیرون کشید.
صدای مرد میانسال از دردی که متحمل میشد گرفته بود و توان انجام کاری جز اطاعت از دست های جیمین که اونو به سمت خودش بر میگردوند نداشت.
چرخش بدن مرد حالا کامل شده بود چهره خونی جیمین درست روبه روش قرار داشت ، اما قبل از اینکه فرصت تحلیل داشته باشه با فرو رفتن نوک های تیز ظرف شکسته شده توی گردنش فریادی کشید و روی زمین افتاد ، بدنش که به سمت عقب زمین میخورد در خونه رو کاملا باز کرد و صدای خشمگین جیمین که با خون خواهی توی چشم هاش لرزه به تن هر موجود زنده ای می انداخت وحشت دختر مرد رو تحریک کرد:
" کسی که جرفت کنه راجب تهیونگ چیزی بگه مردن از سرش هم زیادیه!"
طولی نکشید که مردمک های وحشی فرشته موبلند به قامت دختری که وحشت زده به صحنه رو به روش خیره شده بود افتاد.
با هر قدمی که به سمت دختر بر میداشت دختر قدمی عقب تر میرفت و با برخورد بدنش به دیوار و دردی که همزمان گردنش رو بی رحمانه سوراخ کرد چشم هاش رو بست و روی زمین افتاد.
تو تمام مدتی که جلوی در این خونه نشسته بود متوحه شده بود که افراد ساکن در این خونه متشکل از پدر و دختری بودن که حالا نفس هاشون قطع شده بود. قدم های لنگش رو به سمت اشپز خونه برداشت و شیر گاز رو باز کرد ، کبریتی که روی اجاق گاز بود رو توی دستش گرفت و به سمت در خروجی خونه حرکت کرد. هوا تاریک شده بود و مردم اکثرا برای صرف شام به خونه هاشون رفته بودن پس میدونست که وقتی خونه رو اتیش میزنه احتمال کمی هست که کسی ببینتش. کمی از خونه فاصله گرفت ، کبریت رو روشن و به سمت خونه پرت کرد. صدای مهیب انفجار و شعله های سرکش اتیش لرز عجیبی به تنش انداخت اشک هاش به سمت گونه هاش سر خوردن و پاهاش با بی میلی به سمت دیگه ای برای مخفی شدن حرکت کردن.
با رسیدن به پس کوچه تاریک و سوت و کوری کنج دیوار نشست و زانو هاش رو توی بغلش جمع کرد ، هق هق هاش رو توی دهانش خفه میکرد و نفس رو توی سینه هاش حبس میکرد تا مبادا صدای اضافه ای ازاد کنه ، قلبش به سلیب کشیده شده بود و توسط روح و وجدانش به رنده کشیده میشد و به وضوح ریختن تکه های جدا شده از قلبش رو حس میکرد.
بغض راه گلوش رو صد کرده بود ، دست هاش به گلوش چنگ میزد تا بغضی که مانع نفس کشیدنش شده بود رو پس بزنه اما مگه میشد؟
اون بغض به قصد کشتنش پیشروی میکرد و انگار چیزی تو سینش بود که هر لحظه میخواست فوران کنه و این درحالی بود که صدای نازک شده از بغض و ضخیم شده از دردش سکوت اون پس کوچه تاریک رو شکست و صدای مظلوم و کم جون پسر جوون به سختی شنیده میشدن:
"تهیو..نگا..لط...لطفا..برگرد..اینجا..بدون..تو...خ..خیلی..سرده.." نفس بریده ای کشید و ادامه داد:
"ته..یونگا..من..دی..دیگه...نمیتونم..قهرمان...بشم..."
هق هق کوتاهی کرد و با لبخند لب زد:
"دیگه..میتونیم..باهم کار کنیم...تو...دیگه..مج...مجبور.. نیستی...بخاطر..فرار..کردن..منو...ب..بکشی...پس...خواهش..میکنم..برگرد..."پایان فلش بک'
خشاب های پر از گلوله رو وصل به کمربند مخصوصش کرد و با دقت به کلت هاش نگاه کردو بعد از اطمینان از سالم بودنشون اونا رو روی کمربندش کنار خشاب ها قرار داد.
جیمین گفته بود که امشب قرار اتفاق جالبی بیوفته و از این رو تمام افرادش رو یکجا جمع کرده بود.
سالن بزرگی که مخفی گاهشون بود حالا پر از ادم های سیاه پوشی بود که همگی به نحوی وفاداریشون رو ثابت کرده بودن و منتظر پارک جیمینی بودن که بهشون زندگی بخشیده بود.
جونگ کوک نگاهش رو از جمعیت گرفتو به ساعت مچیش داد با حس دیر کردن جیمین گوشیش رو از جیبش خارج کرد و شمارش رو گرفت بوق های متعدد پشت خط نشونه از این بودن که پسر موبلوند اناده پاسخ گویی به زنگ های کوک نبود.
از وقتی دنبال سرگرد و جیمین به هاوایی رفته بود و مخفیانه مراقبشون بود جیمین رو ندیده بود پسر بزرگ هر روز همراه سرگرد به اداره پلیس میرفت و با رئیس اداره شطرنج بازی میکرد. با وجودی که جونگ کوک هر لحظه نگران هیونگش بود اما احساس خوبی که از وقت گذروندن با سرگرد داشت مانعی بود تا خرگوش سیاه نتونه با دعوا کردنش از این کار منصرفش کنه.
با صدای باز شدن در های سالن نگاهشو به سمت در ورودی چرخوند و با لبخند منتظر ورود جیمین شد.To be continued...
YOU ARE READING
𝗪𝗶𝘀𝗵𝗲𝘀 𝗟𝗶𝘀𝘁
Fanfiction•کامل شده• میگن اگه کسی ارزویی داره حتما بهش میرسه! تهیونگ مطمئن بود که هردوشون به ارزو ها و رویاهاشون میرسن و از این رو هردوشون ارزوی همدیگه رو براورده کردن... اما قرار نبود اینطور بشه! قرار نبود ارزوهاشون جا به جا براورده بشه! قرار نبود این کلمه...