در های بزرگ سالن باز شدن و جیمین با ماسک سیاهی که روی صورتش داشت وارد سالن شد و یک راست به سمت جایی رفت که چند پله از سطح زمین بالا تر بود با ورودش تمام افراد حاضر در سالن تا کمر خم شدن و یکصدا جمله " خسته نباشید قربان " رو تکرار کردن.
جیمین از پله ها بالا رفت و روی اخرین پله نشست افراد حاضر در سالن به تبعیت از پسر موبلوندی که تا به حال به دست هیچ افسر پلیسی شناسایی نشده بود روی صندلی هاشون نشستن و سالن در سکوت کامل فرو رفت.
جیمین نفس عمیقی کشید و بعد از در اوردن ماسکش که موجب تعجب افراد حاضر در سالن شد با صدای بندی شروع به حرف زدن کرد:
" بیشتر از هشت ساله که همراه هم بودیم و تو این مدت بی وقفه به همتون نیاز داشتم خیلی هاتو دوستانتون رو از دست دادین و تا زمانی که به این سطح برسیم افراد زیادی خودشون رو برای ما قربانی کردن ، به خودم قول داده بودم که برای قدردانی از زندگی که برای ما فدا کردن نزارم دست هیچ افسر پلیسی به هیچ کدوم از شماها برسه و به لطف ثروت و موقعیت پدرم مدت زیادی ناشناس باقی موندم.."
مکث کوتاهی کردو ادامه داد:
" امشب صداتون کردم تا ازتون بابت تمام کارهایی که برای من کردین تشکر کنم..."
از جاش بلند شد و ایستاد:
" تک تک شما خانواده هایی دارین که از هویت شما بی خبرن و شما وظیفه دارین ازشون محافظت کنید. از این رو شب قبل بدون اینکه شما متوجه بشین اعضای خانوادتون رو با هلیگوپتر های مخصوص شرکت های پارک به عنوان افرادی که از خانه های سازمانی کمپانی پارک استفاده میکنن به جزیره ججو فرستادم ، زندگیتون اونجا بدون دردسر و راحت خواهد بود..."" منظورتون از این حرفا چیه؟" پسری میون حرف هاش پرسید.
جیمین لبخندی زد و با لحن مهربونی که کم تر کسی باهاش اشنا بود گفت:
" اداره پلیس سئول راجب لغو تحقیقات بلف زده بود و مخفیانه و دور از چشم افسر های اداره با تعداد محدود افرادی به تحقیقاتشون ادامه دادن ، امشب ساعت یازده و ده دقیقه به اینجا حمله میکنن تا دستگیرمون کنن." با پایان حرف هاش همهمه ای تو سالن برپا شد.
" هیونگ...چی داری میگی؟ پس ما اینجا چیکار میکنیم؟" جونگ کوک با لحن جدی که البته تعجب توش موج میزد پرسیدو به چهره خندون پسر موبلوند چشم دوخت." همونطور که میبینید ساعت هشت و نیمه و من امشب اینجا جمعتون کردم تا برای اخرین بار در کنارتون یک ماموریت دیگه انجام بدم ، شما همگی نیم ساعت فرصت دارین تا زود تر از یگان ویژه پلیس تجسس و امنیت ملی بهشون شبیه خون بزنین." پایان صحبت های جیمین همراه با کشیده شدن گَلَن گِدَن ها و پر شدن خشاب ها همراه بود.
همگی بابت ماموریت جدید به قدری هیجانزده بودن که به کلمه اخرین بار توجهی نکردن." هی مو بلوند عوضی!" جونگ کوک گفت و درحالی که به پشت سر جیمین اشاره میکرد ادامه داد:
" تفنگت اونجاست ، همون کلت های مورد علاقت رو اوردم."
جیمین خنده ای کردو بعد از برداشتن خشاب های پر شده و کلت هاش چشمکی تحویل جونگ کوک دادو نفس راحنی کشید.
" با وجود اینکه به زبون نمیارم اما..." صدای پسر نوزده ساله ای که به اندازه یک مرد هشتاد ساله ادم کشته بود با لطافت خاصی توی گوش پیچید ، مردمک های پسر بزرگ تر کنجکاوانه به چشم های براق خرگوش سیاه خیره شده بودن و منتظر شنیدن ادامه جمله پسر بودن:
" من همیشه نگات میکنم جیمین شی!"
YOU ARE READING
𝗪𝗶𝘀𝗵𝗲𝘀 𝗟𝗶𝘀𝘁
Fanfiction•کامل شده• میگن اگه کسی ارزویی داره حتما بهش میرسه! تهیونگ مطمئن بود که هردوشون به ارزو ها و رویاهاشون میرسن و از این رو هردوشون ارزوی همدیگه رو براورده کردن... اما قرار نبود اینطور بشه! قرار نبود ارزوهاشون جا به جا براورده بشه! قرار نبود این کلمه...