ᴏᴄᴇᴀɴ

9K 1.5K 1K
                                    

حوصله ام سر رفته، گفتم زودتر آپ کنم

پارت ۹ ، ۱کا کامنت گرفته و پشمام..


با دیدن صحنه ی مقابلش خون در رگ هایش یخ بست..

جانگ کوکی که عرق از سر و رویش می بارید و با درد ناله می کرد..
برای قلب کوچک
تهیونگ، دیدن آن صحنه کافی بود تا بغض کند- جانگ کـ..کوکی!

خودش را سریعا به او رساند و درحالی که اشک می ریخت شروع کرد تکان دادنش-
تـ...توروخدا بیدار شو جـ..جانگ کوکی.. دا..دارم می ترسم..

امگا اشک می ریخت و با احساس گرمی بیش از حد بدن الفا گریه اش شدید تر شد..

اما جانگ کوک..
جایی در اعماق خوابش، درحال جنگیدن با گذشته ی دردناکش بود..

( با بغض لبش را به دندان گرفت که
صدای داد زن بلند شد-

جانگ کوک! اگه یه بار دیگه هم کاری کنی کسی به سرپرستی نگیرتت از اینجا بیرونت میکنم!

پسرک ۶ ساله تنها آب دهانش را قورت داد- ما..مامانم میاد د..دنبالم

زن کلافه داد دیگری زد-
مامانت مرده! چرا نمی فهمی؟ تو الان یه بچه یتیمی! اگه می خوای زنده بمونی باید به همه حرفام گوش کنی!

اشک های پسرک شدت گرفتند- مـ..من مامان بابا دارم.. ای..اینجوری نگو..

اما با بلند شدن دوباره ی صدای فریاد زن و مشتی که در دهانش خورد،
با ناله ای بر روی زمین افتاد..

-جانگ کوکی!
-جـ..جانگ کوکی توروخدا بیدار شو.. )

با شنیدن صدای گریه ی پسرک چشمانش باز شدند..
نفس نفس زنان اب دهانش را قورت داد..

قلبش تند تند می زد، با دیدن صورت سرخ شده از اشک امگا سریعا بر روی تخت نیم
خیز شد و نفس عمیقی کشید- ته.. تهیونگ اروم باش..

امگا خودش را در آغوش پسر بزرگ تر انداخت و با گریه نالید-
خو...خودت اروم باش!

جانگ کوک لبخندی زد و پسرک را به خودش فشرد، بوسه ای بر روی موهایش گذاشت-
دوست داری گازت بگیرم؟ مگه نگفتم دیگه گریه نکن!

امگا بی هیچ حرفی گونه اش را مقابل صورت او آورد،
جانگ کوک خندید،
انگار نه انگار که چندی پیش حال بدی داشت..

ارام کردن پسرک و خوب کردن حال او..
حتی از خودش هم برایش مهم تر بود!

بوسه ای بر روی گونه های خیس از اشک پسرک گذاشت- خودت خواستی..

Don't Cry | KOOKVWhere stories live. Discover now