part 3

2.2K 393 24
                                    

هوسوک با خبر بعدیش نگرانی جدیدی به دل جیمین انداخت.
_ راستی جیمین، چرا چند وقتیه یونگی یکی در میون میاد سر کلاسا؟ مشکلی پیش اومده؟
کمی مکث کرد و چشم های نگرانش، رنگ غم گرفتن... خودش هم متوجه این بود که اخیرا هیونگش چیزی رو ازش مخفی می کنه.
_ جدی می گی؟ به من که حرفی نزده و نمی زنه... فکر کردم امروز کلاس نداره.
_ خب احتمالاً تو رستوران کار داشته.
جونگ کوک قیافه جدی ای به خودش گرفت و وسط حرف هاشون پرید:
_ من نمی دونم هیونگ چرا انقدر جیمین رو اذیت می کنه!
هوسوک بود که پرسید:
_ چه اذیتی؟
جیمین زودتر پیش دستی کرد و کلافه دستش رو روی میز کوبید. نمی خواست موضوعی که خوشش نمی اومد دوباره جلوی دیگران باز بشه.
_ عاه بسه. بیخیال.
ولی جونگ کوک قصد ول کردن نداشت!
_ چی رو بیخیال؟ اون تو رو خیلی با مخفی کاریاش نگران می کنه! با اینکه می دونه دوستش دا...
_ کوک!
با تحکم صدای پسر عموش، جمله آخرش نصفه موند. اون میون همه از اون موضوع خبر داشتن، جز تهیونگ. در کل هم بیان اون احساسات برای جیمین خوشایند نبود و جونگ کوک ناخواسته بازگوش کرد.
هوسوک نگاهی به ساعتش انداخت و سریع بلند شد:
_ من باید برم. ببخشید. کلاسم شروع شده!
جیمین هم از جا بلند شد:
_ کوک، کلاس بیست دقیقه دیگه شروع میشه. دیر نکن!
رو به تهیونگ کرد و ادامه داد:
_ اگه مشکلی داشتی، بهم زنگ بزن.
هر دو سری تکون دادن و با رفتن جیمین نفس سنگینشون رو بیرون دادن.
تهیونگ خیره به پسر قد کوتاه حرص کرده ای که دور شد، لب باز کرد:
_ اوه پسر! نمی دونستم...
جونگ کوک کلافه سرش رو روی میز گذاشت و نالید:
_ گندش بزنن.
اصلا دوست نداشت جیمین رو ذره ای ناراحت و اونقدر آشفته ببینه و حالا باز خودش مسببش بود. پسر بزرگ تر دستش رو روی کمرش گذاشت و سعی کرد حالش رو تغییر بده:
_ بیخیال. چیزی نشده که، یادش میره.
سرش رو بالا آورد و به صورتش خیره شد:
_ تو...
چهره اش حالتی سوالی به خودش گرفت تا پسر ادامه حرفش رو بزنه.
_ یادمه دیروز رشته ارتباطمون رو بریدم، برای چی با من حرف میزنی؟
دستش رو عقب کشید و به صندلی تکیه داد. نه انگار واقعا اون پسر هیچ چیز یادش نمی رفت و قصد صلح نداشت!
_ اوه، پس جدی بودی.
صورتش رو درهم کرد. اصلا خوشش نمی اومد کسی جدیش نگیره!
_ فکر کردی شوخی دارم؟
لبخندی زد و با کنایه گفت:
_ ولی خودت کنار من نشستی، آقای جئون.
حق با تهیونگ بود اما عمدی نداشت. سریع از جا بلند شد.
_ خب، این یه اجبار بود!
خواست اون کافه تریایی که حالا از نظرش نحس بود رو ترک کنه اما مچ دستش کشیده شد.
_ یه چیزی... تو که انقدر تلخی، چرا انقدر عطرت شیرینه؟ یا شایدم فقط با من تلخی؟
اخم غلیظی کرد و همونطور که سعی داشت مچ دستش رو آزاد کنه که موفق هم نبود، گفت:
_ عطر زدن من به تو مربوطه؟
فشار دستش رو کمتر کرد.
_ نه ولی خب یه عطر به این شیرینی، به شخصیتت نمیاد.
سرش رو نزدیک تر برد. وقتی به مقدار کافی به تهیونگ نزدیک شد، نفسی عمیق کشید و عطرش رو وارد ریه هاش کرد.
_ عطر توهم بهت نمیاد، پس از من ایراد نگیر.
بالاخره دستش رها شد.
_ یعنی می خوای بگی من شیرینم؟
کمی سرخ شد. اون پسر با اون لبخند پر معنیش واقعا روی اعصابش بود و پشیمون شد که چرا روز اول و دوم آشنایی خوب باهاش برخورد کرده!
سریع جواب داد:
_ نه! عطر تو تلخه، ولی وقتی می گم بهت نمیاد، منظورم این نیست که تو شیرین هستی! مزه ها فقط شرینی و تلخی نیست... تو، شاید شوری؟ یا شایدم بی مزه؟
دستش رو زیر چونه اش گذاشت و پرید وسط حرفش:
_ شایدم ملس؟
لب هاش رو با حرص جمع کرد.
_ اوه نه. تو همچین مزه عام پسندی رو نمی دی!
اینبار جدی تر بهش خیره شد و ارتباط چشمی ای با اون چشم های درشت لجوج برقرار کرد:
_ عام مهم نیست. بگو ببینم، تو چی می پسندی؟
گره ی بین ابرو هاش باز شد وقتی با تعجب بالا پریدن.
_ برای چی می خوای بدونی؟!
_ خب گفتم! من می خوام باهات دوست باشم.
اخم دوباره روی صورتش برگشت. انگار تهیونگ واقعا ول کنش نبود. اصلا درک نمی کرد برای چی باید باهاش دوست بشه وقتی پسش زده بود...
_ و اگه من نخوام؟
پسرک عصبی بانمک مقابلش دیگه حوصله اش رو از بین برده بود... لحنش کمی تهاجمی شد:
_ بیخیال، تو سر یه بحث کوچیک داری انقدر بچگونه رفتار می کنی؟!
کمی مکث کرد. بچگونه؟ شاید...
و تاثیر همین کلمه باعث شد به غرورش بر بخوره و قبول کنه:
_ خب... قبوله. و اگه می خوای بدونی چی می پسندم، باید بگم من خیلی وقته مزه ها رو دور ریختم و چیزی نظرم رو جلب نمی کنه.
لبخند پیروز مندی زد!
_ تو قبول کردی! همین کافیه. بقیه چیزا اهمیت نداره، چون آینده قابل تغییره و نظر تو هم عوض میشه.
دست هاش رو توی جیب سوئیشرت سبزش فرو برد و با پوزخند مخفیانه ای گفت:
_ امیدوارم.
قبل از اینکه تهیونگ حرف دیگه ای بزنه، ادامه داد:
_ کلاسم الاناست شروع بشه! تا بعد.
سریع دستی تکون داد و بدون معطلی ازش دور شد، درست انگار که فرار کرده باشه.
بعد از اینکه جونگ کوک کامل از دیدش خارج شد، خودش رو روی صندلی رها کرد.
_ هوف اون خیلی غیر قابل پیش بینیه. چه زود کنار اومد. ولی خوشحالم...
.
.
.
"چند روز بعد"

Blue life S1 | CompletedWhere stories live. Discover now