Part 13

1.6K 217 72
                                    

آرزو کرد. آرزو که اون صحنه تاریک رویا باشه...
اون توان نداشت فرد دیگه‌ای رو از دست بده، نه وقتی که قسمت عظیمی از خودش رو از دست داده بود!
یکی از دست‌هاش به طرز شدیدی درد می کرد، اما اهمیت نداشت. اهمیت نداشت وقتی تهیونگ چشم‌ هاش رو بسته بود!
حتی اگه می مرد هم اهمیت نداشت وقتی تهیونگ دیگه تکون نمی خورد...
صداهای نامفهوم مردم که با اورژانس تماس می گرفتن یا پچ پچ هاشون بین ناله‌های حاصل از هق هق های بلندش گم شده بودن... هق هق هایی که زیاد طول نکشید و توسط تاری دید و سر پر از دردش بلعیده شد.
آخرین تلاشش برای بیدار کردن تهیونگ بی‌نتیجه موند:
_ تهیو.. نگ...
چشم‌های خیس و قرمزش بسته شد و تنها سیاهی مطلق صحنه نمایش نگاهش شد...
.
.
.
.
~ یک هفته بعد ~

همه رفته بودن و فقط خودش مونده بود و سنگ قبر سرد روبه‌روش.
خودش مونده بود تنها با مهم‌ترین فرد زندگیش که تنش سرد، مثل برف های زمستونی کنار خوابگاهش زیر کپه‌ای خاک بود.
دلتنگ بود، درد داشت، بغض داشت، اشک داشت، فریاد داشت...
اما باید خودش رو کنترل می کرد.
اشک ریختن بس بود، ناراحت بودن بس بود، و موندن کنار اون سنگ قبر سفید هم بس بود.
پاهای خسته‌اش رو حرکت داد و سوار ماشین شد.
سر درد شدیدی داشت. باید استراحت می‌کرد، اما با همه خستگی دوست داشت پیش یکی باشه و چه کسی بهتر از جیمینی که همیشه بود تا کمی آروم ترش کنه. ولی حالش بدتر شد وقتی پسر قد کوتاهی که در رو براش باز کرد صورتش از اشک خیس بود و خودش رو توی بغلش انداخت.
نوازش‌وار موهای نرمش رو لمس کرد و گذاشت تو آغوشش اشک بریزه بدون اینکه بغض خودش رو بشکنه. می تونست بفهمه اون هم چقدر درد می‌کشه و به خاطر اتفاقات اخیر تحت فشاره. جیمین بعد از خالی کردن خودش یونگی خسته و گرفته رو به داخل دعوت کرد و در رو بست.
کمی آروم‌ تر شده بود پس به حرف اومد:
_ کجا بودی؟ باهات تماس گرفتم ولی جواب ندادی...
یونگی لبخند محوی زد و روی مبل چرمی نشست.
_ ببخش، سالگرد مادرم بود.
جیمین شوکه شد و به شدت جا خورد. همچنین شرمنده شد که از یاد برده بود، اونم لحظه‌ای که یونگی بهش به شدت نیاز داشت.
با صورتی شرمنده کنارش نشست:
_ اوه متاسفم... از یاد برده بودم، ببخشید که نبودم تا باهات بیام.
دستش رو روی پای جیمین گذاشت و اطمینان بخش گفت:
_ نگران نباش. مادر من چندین ساله رفته و من باهاش کنار اومدم.
با سری پایین آروم زمزمه کرد:
_ به هر حال من باید کنارت می‌بودم...
یونگی نمی‌خواست خودش دلیل اضافه‌ای برای ناراحتی بیشتر جیمین باشه وقتی که به حد کافی درد داشت.
_ گفتم که نگران نباش. مهم اینه الآن هستی.
سرش رو بالا آورد و لبخندی زد، درسته که براش زیاد اشک ریخته بود اما اون یکی از با ملاحظه ترین ها بود.
یونگی پرسید:
_حال جونگ‌کوک چطوره؟ برای اون گریه می‌کردی؟
جیمین با شنیدن اسم جونگ‌کوک بار دیگه بغض کرد.
دست‌هاش رو توی موهاش کشید و به حرف اومد:
_ راستش رو بخوای دیگه نمی دونم! دیگه نمی دونم چه غلطی کنم وقتی اون انقدر حالش بده! نمی دونم چرا انقدر سرنوشت ما بدشانسه که این اتفاقات مزخرف بیفتن... کاش هیچ وقت نمی ذاشتم بره بیرون! کاش با تهیونگ آشنا نمی شد... کاش هیچ وقت اون مریض نمی شد...
حرف‌هایی که روی دلش سنگینی می کردن رو با صدایی که می‌لرزید گفت...
پسر بزرگ تر تنها سعی کرد آرومش کنه چون جز این کاری از دستش بر نمی اومد.
_ لطفا انقدر خودت رو اذیت نکن! قول میدم درست می شه! مثل روز اول...
بغض جیمین این‌بار محکم‌تر به گلوش چنگ انداخت و شکست! انگار که یکی حباب ظرفیتش رو بترکونه.
_ چی درست می شه یونگی؟ چی درست می شه وقتی می‌خواست امروز خودش رو زخمی کنه؟! چی درست می شه وقتی هر روز که از خواب بیدار می شه فکر می کنه تهیونگ مرده و مثل روانی‌ها گریه می کنه! چی درست می شه وقتی الآن به زور صد تا قرص روی تخت لعنتیش خوابوندمش!
ازچیزایی که شنید به شدت شوکه شد و نتونست حرفی بزنه...
زبونش قفل کرده بود...
یعنی حال جونگ‌کوک انقدر وخیم بود که سعی داشت به خودش صدمه بزنه؟!
باید به جیمین چی می‌گفت؟ باید چی می‌گفت وقتی نمی‌دونست دوستش تهیونگ کی بیدار می شه تا تموم کابوس لعنتی جونگ‌کوک تموم بشه؟
باید چطور دلداریش می‌داد وقتی روی خوش سرنوشت به سمت جونگ‌کوک نشون داده نمی شد...
درسته، چیز خاصی برای گفتن نبود.
جیمین رو که گریه می کرد بار دیگه توی آغوش کشید و سرش رو نوازش کرد.
_ هیش جیمین... بخواب حتما خسته ای...
بعد از کشیدن نفسی عمیق داخل پیرهن یونگی چشم‌هاش رو بست و به خودش استراحت داد.
.
.
.
.
گلوش از تشنگی می سوخت و توی تاریکی به دنبال ذره‌ای آب بود.
بالاخره به یخچال رسید و گلوی خشکیده‌اش رو تر کرد. به سختی بعد از چند ضربه‌ای که بخاطر بالا رفتن از پله‌ها به پاهاش وارد شد، خودش رو به اتاق و تختش رسوند.
بدون اینکه لامپ رو روشن کنه روی تخت بهم ریخته‌اش نشست.
عذاب وجدان مثل خوره به جسم و روح بی‌جونش افتاده بود و همون ذره وجودیتی هم که داشت می‌ مکید!
حتی نمی‌دونست مستحق چه مجازاتیه! مرگ؟
نه، مرگ برای جونگ‌کوک پاداش بود تا تنبیه!
مرگ براش یه مزه شیرین بود. پس باید چه کار می‌کرد؟ درسته، جز زجر دادن خودش و گریه کردن کار دیگه‌ای نبود انجام بده.
چشم‌های متورم قرمزش برای بار هزارم توی اون هفته خیس شد.
دست شکسته‌اش این اجازه رو نمی‌داد تا هر ده انگشت رو روی دهنش بگیره تا هق هق هاش رو خفه کنه!
باید بی‌صدا اشک می ریخت تا گلوش بهتر درد بگیره.
باید بی‌صدا اشک می ریخت تا کسی نفهمه.
باید بی‌صدا اشک می‌ ریخت تا بهش قرص ندن...
شمارش لعنت‌هایی که طی اون هفته به خودش فرستاده بود، از دستش در رفته بود!
لعنت به اینکه چرا خودش کلاه ایمنی رو پوشید؟
چرا تهیونگ رو مجبور کرد با موتور برن؟ چرا لجبازی کرد؟
چرا گذاشت تهیونگ موتور رو برونه؟
تنها جوابی که برای سوال‌هاش داشت این بود:
"چون تو یه بدبخت عوضی هستی جونگ‌کوک!"
بار دیگه جوابش رو تصحیح کرد و آروم گفت:
_ نه! تهیونگ بدشانسه که گیر یه روانی مریض مثل تو افتاده! تهیونگ بدشانسه که گرفتار دوستی مثل تو شد!
از جا بلند شد و بی‌توجه به دستی که داخل گچ شکسته بود لباس‌هاش رو وحشیانه از تنش خارج کرد.
به سمت حمام قدم برداشت و با دست سالم آزادش تیغی رو برداشت.
به چهره آشفته‌اش داخل آینه‌ای که به تازگی با مشت خودش شکسته شده بود، خیره شد. پوزخندی زد و زمزمه کرد:
_ مواظب باش خودت رو نکشی!
شیر آب رو باز کرد و سعی کرد خونی که جاری می شد رو توسط آبی که سرازیر می شد پاک کنه...
.
.
.
.
جیمین بدون در زدن وارد اتاق شد و نزدیک تخت جونگ‌کوک رفت تا از خواب بیدارش کنه، اما با دیدن لکه‌های قرمز رنگ روی اون ملحفه آبی رنگ داد زد:
_ جونگ‌کوک!
پسرک با صدای شوکه شده جیمین چشم‌های بهم چسبیده‌اش رو از هم باز کرد و مثل همیشه بدون مقدمه شروع کرد به گریه کردن و گفتن جملات کلیشه‌ای هفت روزه‌اش بعد از بیدار شدن:
_ تهیونگ مرده؟! من کشتمش؟! آره من کشتمش...
بی توجه به واکنش همیشگی صبح‌های جونگ‌کوک با نگرانی ملحفه رو از روی پاهای لخت پسر عموش کنار زد و با دیدن اون پوست سفید که نقاطی از پوستش باز شده بود و خون خشکیده روی اون پاها از بهت خفه شد...
دو زانو روی زمین پای تخت افتاد.
هق هق های بلند‌تر شده جونگ‌کوک بالآخره اون رو به خودش آورد.
داد زد:
_ بسه!!! چه غلطی با پاهات کردی؟! چرا اینکارو می کنی؟! چرا زجرمون میدی؟!
حالا خود جیمین هم همراهش گریه می کرد...
بعد از لحظاتی از گریه دست کشید وگرنه تنها وضعیت بدتر می شد...
سرپا شد و سعی کرد جونگ‌کوک رو از جا بلند کنه. با لحن آرومی گفت:
_ کوک... بلند شو بریم بیمارستان به بخیه نیاز داری...
جونگ‌کوک بی توجه به حرفی که شنید به پیرهن زخیم صورتی جیمین چنگ انداخت و نالید:
_ جیمینا.. درد دارم...
دستش رو روی دست ضعیف مشت شده جونگ‌کوک که لباسش رو مچاله کرده بود گذاشت. می دونست درد داره، بهتر از هرکسی می دونست! اما سعی کرد ذهن پسر رو پرت کنه.
_ بریم دکتر مسکن میده خوب می شی...
نگاه خیسش رو به جیمین دوخت:
_ نبود تهیونگ درد داره.. جیمینا درد داره! من کشتمش و این خیلی درد داره...
دستش رو فشار داد و نفس عمیقی گرفت. چقدر اون لحظات سخت بود...
_ اون زنده اس کوک. تهیونگ زنده‌اس!
با ناباوری لب‌هاش رو حرکت داد:
_ دروغ می گی! دروغ...
نذاشت حرفش رو کامل کنه و وسط حرفش پرید:
_ نه دروغ نمی گم! اون فقط تو کمای موقته و ممکنه همین روزا به هوش بیاد. بیا بریم بیمارستان تا زخم‌هات رو ببندیم تهیونگ هم نشونت میدم.
لبخندی از روی امیدواری زد و دل پسر عموش بیشتر به حالش سوخت...
با کمک جیمین از جا بلند شد و همراهش حاضر شد تا به بیمارستان برن.
.

Blue life S1 | CompletedWhere stories live. Discover now