part 27

1.4K 173 33
                                    

کلافه روی تختش نشست و به اسکرین گوشیش و صفحه پیام یونگی خیره شد.
از فردای شبی که باهم خوابیده بودن نتونسته بود ببینتش در صورتی که خود اون پسر قبل از رفتن گفته بود فردا باهم حرف می زنن، پس چی شد؟!
هر پیامی که می داد رو سر بالا جواب می داد یا بهانه می آورد. دانشگاه هم کلاس هاش رو غیبت می کرد و دسترسی بهش نداشت.

انگار چاره ای براش جز به خونه اش سر زدن نمونده بود...
علاوه بر دلخوری، نگران هم بود!
یعنی حالش بد بود؟
در دیدار آخرشون یونگی با سردرد ترسناکی ترکش کرده بود و این آشفتگی بعد از چند روز بیشتر به جون جیمین ناخن می کشید.

تعلل دیگه ای نکرد و از جا بلند شد. لباس هاش رو سر سری پوشید و با اولین تاکسی خودش رو به مقصد مورد نظرش رسوند. غروب شده بود و آسمون به تاریکی می زد. دعا کرد فقط هیونگش برای اون موقع خونه باشه...
هوا سوز داشت و سرد بود. صدای له شدن برف زیر بوت های قهوه ای رنگش به خوبی توی گوش هاش پر می شد.
مضطرب آخرین قدم هاش رو کشوند و با دستی یخ زده زنگی که انگار حکم مرگش رو داشت فشرد...
چند دقیقه بعد پسر چشم گربه ای با هودی اور سایز مقابل نگاه پسرک لپ صورتی ظاهر شد.

حالا که توجه می کرد، دلتنگ هم بود... خیلی زیاد!
حتی دلتنگ صدای بم خش دارش که اسمش رو نجوا می کرد:
_  جیمین؟!
.
ماگ حاوی شکلات داغی که نوشیدنی مورد علاقه جیمین بود رو به دست‌های کوچیک یخ زده‌اش سپرد و روی صندلی میز مطالعه‌اش نشست.
دوست نداشت کنار پسرک ساکت روی تختش بشینه چون مطمئنا با نزدیکی بهش شاید کنترلش رو از دست می داد و بی اراده لب های نرم و پفکیش رو می بوسید وقتی اونقدر دلتنگ بود و صد البته وقتی هم که طعمشون رو اون شب چشیده بود...

برای خودش نوشیدنی ای نیاورده بود چون می دونست برای اون لحظات عمرا بتونه چیزی از حلقش به پایین برونه حتی به زور.
وقتی جیمین لبه ماگ رو به لب هاش چسبوند تا جرعه ای از مایع داغ تنش رو گرم تر کنه، یونگی با پیچش انگشت های مضطربش به هم، بالاخره لب باریکش رو باز کرد تا سکوت سنگین اتاق شخصیش رو بشکنه:
_  نگفتی چرا اومدی اینجا..؟

دسته‌ی ماگ رو فشرد و اون رو پایین آورد. زبونی روی لب به احتمال شکلاتی شده اش کشید و یونگی تمام این ثانیه ها سعی کرد به هر جایی جز اون پسر کیوت با لباس های پف کرده‌ی زمستونیش نگاه کنه.
_  خب نگرانت بودم... تو هیچ خبری ازت نبود پس مجبور شدم بیام اینجا.

حق با جیمین بود. درست وقتی که باید برای روز های آخر پیششون می بود هیچ خبری ازش نبود! اما دست خودش نبود که نمی تونست اون روزها رو با بیخیالی کنارشون بگذرونه. تنها راهی که جلوی روش مونده بود انزوا بود و جیمین حالا اون رو هم ازش گرفت...

شرمنده دستی به پشت سرش کشید و با نگاهی پایین افتاده صدای بمش رو به گوش پسرک رسوند:
_  معذرت می‌خوام یکم درگیر بودم.

Blue life S1 | CompletedWhere stories live. Discover now