چند روزی از اون شب تلخ گذشته بود و حالا حس میکرد بعد از اون اتفاق، رابطهشون حتی بهتر و عمیقتر شده. جونگکوک علاقهی بیشتری بهش نشون میداد و مهمتر از همه انگار حالش بهتر بود. خودش هم هر روز عاشقتر از همیشه... در هر حال این رابطهی پر از عشق در حال درست پیش رفتن بود و تهیونگ واقعا اون روزها خوشحال بود.
در حین اینکه قدم میزد تا پیش جونگکوک بره، کتاب جدیدی که از کتابخونه گرفته بود رو ورق میزد. وقتی خیره به متن ورقهها در حال رد شدن از راهروی خلوت بود، کتاب با ضرب روی زمین افتاد. انگار اونقدری توی دنیای خودش بود که متوجه اطرافش نشد و به فردی برخورد کرده بود. ثانیهای بعد گردن خم شدهش رو بالا کشوند تا عذر خواهی کنه، اما با دیدن چهرهی مقابلش زبونش قفل کرد...
_ عذر میخوام.
پسر مقابل بود که این رو با صدای بمش گفت و بدون اینکه منتظر واکنشی از جانب تهیونگ باشه، از کنارش رد شد چون انگار عجله داشت.پسری که وسط راهرو تنها موند، فقط به این فکر کرد که بیشک بالاخره روزی تصادفا جونگکوک اون فرد یعنی نامجون رو میبینه... ولی دیگه دوست نداشت به بعدش فکر کنه! سرش رو محکم تکون داد تا از اتفاقات نیفتاده پر نشه. بهتر بود خوشبین باشه و به چیزی فکر نکنه.
خم شد و کتاب رو از روی زمین برداشت تا بیشتر از اون دوست پسرش رو توی سلف منتظر نذاره. بیشک هیچ چیز ارزش نداشت روزش رو خراب کنه وقتی جونگکوک اونطور خندون نگاهش میکرد و پر انرژی بود.
روبهروی کلوچهش نشست ولی قبل از اون، خیلی نرم دستی روی موهای قهوهای خوش رنگش کشید، و موقعی که جونگکوک در جواب این کار خندید، شک نداشت اگه توی سلف نبودن حتما میبوسیدش!
جونگ کوک اون روز زیاد باهاش حرف زد، از کلاس هاش و استاد هاش غر زد تا برنامههای درسیش. قرار شد تهیونگ بهش کمک کنه تا کمتر اذیت بشه چون هرچی نباشه اون توی رشتهش بهترین بود.
در آخرِ اون روز، یواشکی توی پارکینگ دستهای گرم هم رو گرفتن و سوار ماشین شدن تا تهیونگ کلوچهش رو به خونه برسونه..
.
.
.از پلههای مارپیچی بالا رفتن و جونگ کوک با باز کردن در، دوست پسرش رو به اتاقش دعوت کرد.
حقیقتا تهیونگ قصد نداشت از ماشین پیاده بشه و داخل خونه بیاد اما با اصرارهای دوست پسر سرتقش قبول کرده بود اونجا یکم باهاش وقت بگذرونه اما بعد سریع برگرده چون پروژه ناتمومی داشت که باید روش کار میکرد.با خستگی کوله پشتیش رو روی تخت انداخت و آهی کشید. تهیونگ با نگاه به اطراف پرسید:
_ کسی خونه نیست؟
_ آره کسی نیست.
حالا پشت میزش ایستاده بود و روی دسته گل خشک شده مات شده بود.
_ اینا... همونان که بیمارستان برات آوردم؟
راه افتاد و پشت سر پسر متعجب ایستاد.
_ آره همونان.
YOU ARE READING
Blue life S1 | Completed
Romance-Completed _ گل ها وقتی از ریشه کنده میشن هنوز زیبایی خودشون رو دارن... اما این زیبایی دوام ثابتی نداره و بعد از چند روز خشک میشن و از بین میرن. آدم ها هم همینن، وقتی از ریشه کنده میشن، پوسته ظاهریشون استوار نیست و دیر یا زود پوسیده میشن و دیگه...